حواسم نبود... دوباره بهت فکر کردم! زیاد نبود، در حدی که چاییم یخ کنه، البته چهار بار پشت سر هم در عرض یه ساعت! ببخشید حواسم نبود...
طبق قولی که بهت داده م دارم زندگیمو می کنم، شکر خدا همه چیزم خوب و آرومه و من... نمی گم خوشحالم ولی ناراحت هم نیستم. از نظر عاطفی یه زندگی نباتی دارم و دست خودم هم نیست.
بعد از تو، من هنوزم تو کمام! چهار سال گذشته، چهارصد بار به خودم قول داده م که دیگه بهت فکر نکنم ولی هر بار لغزیده م! عین این معتادا که هی ترک میکنن و هی می لغزن... من دیگه عاشق تو نیستم ولی معتادت که بودم!!
هنوزم وقتی یادت میوفتم ترکیب لبخندت و چشمات و عطرت می بردم تو هپروت و قشنگ نعشه میشم، باورت میشه؟! چیکار کنم از دستت خلاص شم!؟ چیکار کنم که دیگه نخوامت!؟
تو زهری ،تو سمّی، تو افیونی چجوری ترکت کنم!؟
کاشکی آدم بودی، کاشکی عاطفه داشتی، کاشکی عین یه ربات تو چشمام زل نزده بودی و قول نگرفته بودی که فراموشت کنم! آخه چرا من باید عاشق یه مجسمه ی سنگی مثل تو میشدم!؟
سخته.... خیلی برام سخته ولی ترکت می کنم، صد بار دیگه هم بلغزم ایراد نداره، بالاخره یاد می گیرم که بهت فکر نکنم چون میدونم که تو لیاقتشو نداری و می دونم که...... ولش کن!! مهم نیست.... این چایی هم یخ کرد، عب نداره، یکی دیگه می ریزم...
https://vrgl.ir/PVMHq