آن-
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

سایه‌های سپید در دل شب؛

؛
؛

نیمه‌شب بود و سکوتش سنگین، همچون پرده‌ای تاریک، بر شهر افتاده بود. خیابان‌ها در آغوش برف سفید فرو رفته بودند و آسفالت‌های سیاه، آرامش آسمان را در دل خود پناه می‌دادند. شاخه‌های لخت درختان، با نگین‌های بلورین بر تنشان، گویی عروس‌های این جشن زمستانی بودند که رخت سپید بر تن کرده‌اند. کلاغی بر بلندای یک شاخه فریاد می‌زد، صدای بلندش همچون شومی که در دل شب می‌افتد، بر دل من نیز سایه می‌افکند.

هوا بوی ناب برف می‌داد، بویی خنک و تازه که عمیقاً در ریه‌ها می‌نشست و در عین سردی، خاطرات تلخ گذشته را زنده می‌کرد. با هر تکه برف که به زمین می‌افتاد، گویی عشق‌های ناتمام و نگفته به سر زبان توده‌های سفید کوچک انداخته می‌شد. برف‌ها در سرمای شب ذوب می‌شدند، همچون لحظاتی که بر لبانمان می‌نشینند، بی‌صدا و نرم، اما به یاد می‌آورند که لمس‌ها چه طعمی دارند و آغوش‌ها چقدر می‌توانند گرم باشند. هر قطره سردی که روی پوست می‌نشست، گویی دست‌ها را به هم گره می‌زد، خاطره‌ی تماس‌های دلنشین و تپش‌های قلب دوباره زنده می‌شد.

شاخه‌ای زیر بار سنگین برف خم شده بود، ناگهان بخشی از سپیدی‌اش را رها کرد و لکه‌ای از سیاهی زمین را روشن ساخت. تضاد عمیق زمستان و زمین، در این لحظه، به شکلی بدیع و فوق‌العاده نمایان شد. برف همچنان از آسمان می‌ریخت، پیوسته و آرام، و به نظر می‌رسید که درختان و هر گوشه‌ای از این شب برفی در سکوتی عمیق غرق شده‌اند.

آدم‌برفی‌ها، که با دست‌هایی ناشیانه و شال‌های قرمز ساخته شده بودند، در گوشه‌های باغچه‌ها خمیده بودند، گویی سرمای سخت شب آن‌ها را در خود فرو برده و به تسلیم وا داشته است. چهره‌های بی‌روحشان گویای بی‌پناهی در برابر سرما بودند.

در دل این سرمای بی‌رحم، گرمای شعله‌های هیزم و پالتوهای پشمی تضادی دلپذیر و شگفت‌آور به وجود آورده بود. مردم کنار هم نشسته و لبخندزنان آش رشته می‌خوردند، گویی می‌خواستند سرمای بیرون را با گرمای صمیمیت و طعم لذت‌بخش آش نابود کنند. اما برف همچنان نمی‌ایستاد؛ ستاره‌هایش یکی یکی می‌ترکیدند و بیشتر از پیش به زمین می‌ریختند، گویی این شب تنها به برف تعلق داشت و برف، همچون قهرمان شب، در دل این شب نقش اول را ایفا می‌کرد.

درختان در سکوت شب همچنان در برف غرق بودند، اما آدم‌ها از درون خود شادی و گرما را می‌جستند. هر گام که در کوچه‌ها برداشته می‌شد، همچون لحظه‌ای جاودانه در دل مردم حک می‌شد. چهره‌ها از شادی لبریز بودند، همچون گل‌هایی که در دل سرمای بیرون شکوفا می‌شوند و در آغوش یک گرمای انسانی می‌رویند. برف همچنان می‌بارید، گویی می‌خواست هر لحظه از این شب را به یادماندنی‌تر کند و در هر تکه‌اش، رنگی از شادی به دل‌ها بزند.

مردم بی‌باک در کوچه‌ها قدم می‌زدند، برخی می‌رقصیدند، همچون کودکانی که برف را به بازی گرفته‌اند. هر تکه برف که به زمین می‌افتاد، گویی خوشحالی کوچکی در دل کسی شکوفه می‌زد. سکوت شب سنگین و شیرین بود، سرد اما دلنشین، همچون نوای آرام یک موسیقی زمستانی که در هر نتش، دلی از سرما به گرما می‌گذارد و در انتهای آن، امیدی تازه دمیده می‌شود.

منم متروک مطرود ذهن مسکوت بی مفعول تورا. greenlotus102@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید