کتاب هشت قتل حرفهای داستان مردیه که کتاب فروشه و توی تحلیل و معرفی کتابای جنایی متخصصه.
مرد کتاب فروش زندگی سادهای رو میگذرونه تا اینکه توی یه روز برفی تلفن مغازش زنگ میخوره. یه مامور زن به نام مامور مالوی از اف بی آی که میخواد با او صحبت کنه.
مامور مالوی با او دربارهی چند قتل حل نشده صحبت میکنه و معتقده که اون قتلا از روی داستان کتابای جنایی انجام شدن. حالا کدوم کتابای جنایی؟
چند سال قبل مالکوم «همون مرد کتاب فروش» تو وبلاگ فروشگاه پستی رو منتشر کرده بوده با عنوان «هشت قتل حرفهای» و حالا قاتل داشته قتلا رو از روی اون لیست کپی میکرده و توی زندگی واقعی انجامشون میداده.
پرونده اول مربوط به سه قتله که تنها وجه اشتراک مقتولها اسمشونه که بخشی از اون اسم پرنده هست.
پرونده دوم مربوط به صحنه سازی یک قتل کنار ریل قطاره. طوری که در وهلهی اول به نظر میرسه مقتول خودکشی کرده.
و پروندهی سوم که یه سکتهی ساده به نظر میرسه.
و پروندههای دیگری که همین طور ادامه دارن...
اما مالکوم هم رازهایی داره که اون رو از مامور مالوی مخفی میکنه و نگرانه که نکنه کسی به اونا پی ببره.
نکته: این نقد هیچ گونه اسپویلی نداره. پس با خیال راحت بخونین!
نکته دوم: این نقد صرفا نظر خودم راجب کتابه! پس ممکنه کسی حرفامو قبول داشته باشه یا نداشته باشه.
توی این کتاب به رمانها و فیلمهای جنایی زیادی اشاره شده. داستان جذابی داره طوری که شما رو درگیر خودش میکنه. ترجمهی خوبی داره و توی ترجمه به داستان آسیبی وارد نشده.
امکانش خیلی کمه که بتونین داستان رو پیش بینی کنین و واقعا با خوندن قسمتهای پایینی خیلی خیلی تعجب میکنین.
خیلی اسم کتابا و نویسندههای دیگه رو اورده بود که یکم باعث میشد گیج و خسته بشین.
کتابایی که اسمشون داخل کتاب اومد تا حدی اسپویل شدن چون داستان قتلی که اتفاق افتاده بود رو گفته بود و بعضی جاها با مامور مالوی راجب این داستانها صحبت میکردن و بخشایی از اون کتابا رو لو میدادن.
با وجود اینکه داستان از زبون خود مالکوم روایت میشه اما هر چی که جلوتر میری باز هم متوجه میشی که مالکوم زوایای پنهانی داره. زوایایی که با فهمیدنش هر لحظه بیشتر از قبل تعجب میکنی و اصلا انتظارشو نداری.
اوایل کتاب کمی خسته کنندست اما هر چی که جلوتر میری و به بطن داستان وارد میشی جذابتر میشه.
در کل این کتاب رو به طرفداران ژانر جنایی به شدت پیشنهاد میکنم.
و در آخر چند قاچ از کتاب:)
«هیچ کس نمیدونه که توی دل و ذهن کسی دیگه چی میگذره.»
«بوی قدیمی بودن کاغذ به مشامم خورد. من عاشق این بو بودم اگرچه میدانستم این بو یعنی سالها از عمر کتاب گذشته و من خوب از آن نگهداری کردم.»
«هر چه بیشتر با دیگران تعامل میکردم بیشتر دلم میخواست از آنها دور بمانم.»
«خودم خرابش کردم. خودم هم باید درستش کنم.»
خوشحال میشم نظراتتونو بخونم:)