'' از زبان مایا ''
سوال های زیادی بود که در ذهنم می آمدند و میرفتند ، اما بی توجه به پرسش های عجیب و غریبم ، جارو و سفید کننده را برداشتم و شروع به تمیز کردن پله های مرمری عمارت کردم ، امیلی نگاهی به سفیدکننده کرد و گفت : مایا ! اون سفید کننده است الان پله های مرمری به فنا میره !
با اینکه میدانستم که سفیدکننده حلال مرمر نیست ، به هر طریقی که شده بود با حوله ی کلفتی آثار سفید کننده را پاک کردم
'' از زبان امیلی ''
دلم میخواست حقیقت و دلیل استخدام شدن و اینکه چرا آنقدر حقوق میگیرد را بگویم ، اما اگر کمی صحبت میکردم رئیس من را از زندگی کردن محروم میکرد ! ولی او حقش نبود که قربانی آن ماجرا شود ، پس برای همین رو به مایا کردم و گفتم : مایا بنظرت یخورده اینجا عجیب نیست ؟
مایا گفت : آره راستش خیلی برام عجیبه که آنقدر حقوق میگیرم !
گفتم : بنظرت رئیس نمیخواد یچیزی رو بندازی گردن تو ؟
مایا گفت : آره راستش انگار اینجا جایی نیست که کار های صادقانه انجام میدهند !
گفتم : میدونم برات عجیبه ، ولی نمیتونم بگم چون رئییس منو میکشه !
مایا چشمانش برقی زد انگار چیزی را فهمیده باشد ...
'' از زبان مایا ''
فلج شده بودم انگار بین پرتگاهی بودم ، اگر از امیلی چیزی می پرسیدم امیلی میمرد و اگر بی تفاوت بودم خودم می مردم !
فقط سرم را تکان دادم که نشان دهم منظورش را فهمیده ام . ولی ناگهان صدای قدم زدن آمد و پیش از آنکه قیافه ی شخص قدم زن را ببینم گفت : رییس کی رو میکشه ؟ او صاحبخانه ( رئیس ) بود ! و من و امیلی فقط باید دروغ ها را به هم میچسبانیم تا امیلی به دست رئیس نمیرد !
برای همین گفتم : نه بابا کشتن اصلا ما به مصلحت گفتیم ! تا حالا دروغ مصلحتی نشنیده اید آیا ؟ بابا من داشتم با سفید کننده پله های مرمری رو میشستم بعد امیلی گفتش که با سفید کننده پله هارو نشورم چون مرمربه فنا میره و رئیس منو میکشه ! این یک آرایه ی مصلحتی هست ، رئیس تو دبستان حواست به کلاس نبوده ها ! کلاس ششم اینو یاد گرفتیم ها !
خیال رئیس راحت شد و از عمد به کنار امیلی رفت و با اینکه تند دوید تا برود به سمت اتاق کارش در گوش امیلی چیزی زمزمه کرد . همه ی حواسم رو جمع کرده بودم کردم تا حرف آقای رئیس را بشنوم و با اینکه واضح نبودتوانستم مطلب را بگیرم :
'' شانس آوردی این دفعه نفهمید ، اگه سد راه من شی زندگی ات را تضمین نمیکنم ! ''
امیلی بیچاره برای گفتن حقیقت به من مجازات میشد پس برای همین وقتی رئیس رفت بهش گفتم :
این داستان ادامه دارد ...