مایا به نشانه ی اعتراض داد زد : اما رئیســــــــــــــــــــــــــــــ شما نگفتید که بچه ها به چه چیزی آلرژی دارند!
مایا کلافه شده بود ، از این که هیچ کس به او اهمیت نمیداد و همه به فکر خودشان بودند . اصلا ماجرا چه بود !؟ برای چی بدون هیچ سابقه کاری او را قبول کردند !؟
ولی نعره مایکل او را از فکر و خیالاتش نجات داد ، مایکل نعره ای کشید و گفت : باید همین الان برام ویفر کاراملی بخریییییییییییییییییییییییییییییییی !!!
کینر صدایش را کلفت کرد : یووووووووووهووووووو من یک میمون بلند آوازه هستم !
آتریش گریه کنان گفت : من همین الان میخوام دامن جنگی بپوشم ! لباس های صورتی خسته کننده است !
مایا که از سر و صدای بچه ها به ستوه آمده بود داد زد : وقتی همه بخاطر پول باباتون لوس بارتون میارن ، همین میشه دیگه ! چهار تا بچه ی لوس و بی ادب به بار میان !!!
الکساندرا که او را الکس صدا میزدند گفت : خب تربیتمون کن ! همین الاااااان !!!
مایا گفت : چشم حتما ...
و با نیشخندی زیرکانه به سمت زیر زمین رفت . چند دقیقه گذشت و مایا با خرسندی کنار بچه ها قدم میزد و ادامه داد : شما بچه های لوس فقط با این دو وسیله آدم میشید .
آتریش و کینر انتظار داشتند آن دو وسیله ای که مایا می گفت ، بسته ی آموزشی تربیت سالم * کودک شاد * باشد ولی خیر ...
مایا با هیجان گفت : کمر بند و خطکش ... !
و با یک دست کمر بند و یک دست خطکش افتاد به جان بچه های بیچاره ی رئیس اش !
هر چهار تا بچه بدو بدو کنان دور سالن میچرخیدند که مبادا مایا دستش به آنها برسد .
بیست دقیقه گذشت و نفس بچه ها و مایا در نمی آمد . تا اینکه الکس دلش را به دریا زد و گفت : تسلیم ! خوبه !؟ میشه دیگه با کمر بند به جونمون نیفتی ؟ ما مودب میشیم فقط با خطکش دنبالمون نکن ...
و دستش را به نشانه ی دوستی به طرف مایا برد .
مایا گفت : باشه .
و زنگ در خورد ، امیلی بود . مایا که از دیدن امیلی تعجب کرده بود گفت : اوه . سلام امیلی ! چرا اومدی اینجا ؟ مگه تو باید از بچه ها مراقبت کنی ؟
امیلی گفت : دلم نیومد میون این چهار تا زلزله تنهایت بگذارم . واسه همین اومدم که کمک کنم .
مایکل گفت : تا اینجا که خانم مایا ما را بسیار عالی تربیت کرده . و واقعا ما از بودن ایشون خوشحالیم !!!
امیلی ابرو هایش را بالا برد گفت : چه عجیب که تو از کلمات مودبانه استفاده میکنی !
مایا بی مقدمه گفت : امیلی کمکم میکنی ظرف هارو بشورم ؟ تا بچه ها بازی میکنن ما ظرف ها رو بشوریم . خوبه نه ؟
امیلی گفت : باشه حتما .
و هر دو به طرف آشپزخانه راه افتادند .
تقریبا یک پنجم ظرف ها شسته شده بودند و مایا برای باز کردن بحث گفت : امیلی مشکوک میزنی ! یکاری تو کردی حتما که به من نمیگی ...
امیلی گفت : معلومه که اره ! چند تا بی سیم خریدم به اتاق بچه های رئیس وصل کردم بفهمیم چی کار دارن میکنن . اینجوری از شیطنت هاشون هم جلوگیری میکنیم !
و اشاره کرد به بی سیمی که روی میز نصب کرده بود ، مایا با هیجان گفت : عالیه فقط چجوری روشن میشه ؟
امیلی گفت : اون دکمه سبز رو بزن .
مایا رو دکمه سبز زد و ناگهان بی سیم ، به صورت زنده حرف های بچه ها رو پخش کرد :
ـ همون دخترس ؟
ـ کی همون دخترس ؟
ـ بابا ، مایا رو میگم .
ـ همون که بابا واسش نقشه کشیده بود ؟
ـ آره
ـ حالا چه نقشه ای کشیده بابا
ـ تا اونجایی که من یادمه بابا گفت : ...
این داستان ادامه دارد ...