کمی به کلمه ی تنهایی فکر کنید. چه موضوع هایی به ذهنتان می رسد؟ آیا این موضوعات افسردگی. ضعف شخصیتی و ناراحتی هستند؟ پس لازم شد این مقاله را بخوانید:(
از همین لحظه که شروع به خواندن این مقاله کوتاه! در مورد تنهایی میکنید باید بدانید که تنهایی یک بیماری نیست؛ بلکه نجاتی از روزمرگیتان است. جالب است، خیلی جالب، این همه کتاب، مقاله، دکتر، دوست و آشنا. همه درمورد اهمیت اجتماعی بودن در عصر مدرن صحبت میکنند. در مورد چگونگی ایجاد یک تاثیر خوب در مصاحبه کاری. روز اول دانشگاه. اولین قرار عاشقانه تان. روابط بین همکاران. دوستی وخلاصه اولین هر چیز ...اما دریغ از یک کتاب یا دکتری که به ما تنها بودن و مهم تر، لذت از آن را یادمان دهد. و اینکه تنهایی رسوایی نیست. انگ نیست. بلکه جرئت متفاوت بودن است. شاید شما از آن آدمهای پر دل و جرئتی هستید که میخواهید با دل و جان زندگی کنید و از زندگی لذت ببرید و معتقید برای آنکه با تمام ذرات وجودتان از نعمتهای زندگی بهره مند شوید، باید فرصتی فراهم سازید تا فارغ از مشغلههای ذهنی و حصارهایی که هنجارهای اجتماعی برای محافظت از شما به دورتان کشیدهاند، اعماق وجودتان را بکاوید. شاید هم نباشید. برای من فرقی نمیکند، زیرا خود از این گروه ام. شاید شما هم مثل من عاشق طبیعت باشید. عاشق طبیعتی که دست نیافتنی باشد. آن طبیعتی که هیچ گاه فرصت لذت بردن از آن را نکردهاید. حس میکنید از چیزهایی غافل اید و اینکه این حس هم برایتان ناشناخته است. واقعا بدتر از این هم میشود؟ بله.با کمی فکر درمییابید که در عصرها، فرهنگها و کشورهای مختلف آدم هایی بودهاند که این حس شما را داشته اند؛ اما از آن به نحوی استفاده کرده اند. جاناتان سوئیفت. پیکاسو. گوته. ادگار الن پو. سرزنشتان نمیکنم اگر این آدم ها را نشناسید. شاید شما به اندازه کافی تنها نبودید. شاید هم وقت تنها بودن نکردید. چه بد!
نه. اشتباه متوجه شدید. من دوستانی هم دارم. دوستانی ارزشمند اما محدود که حرفت را گوش میدهند. دوستانی که از لذت صحبت با آنها سرعت پلک زدن تان کم میشود و نگاهتان سرشار از علاقه. دوستی همچنان یکی از ارزش های بنیادی زندگی من به شمار میرود. هیچ کدام از این دوستیها نه سنخیتی با تنهایی داشته و نه بهبود دهنده آن بوده اند. پس خیالتان را راحت کنم. من از آن دسته آدم های عاشق تنهایی ای نیستم که ممکن است عاقبت به یک قاتل زنجیری بدل شود. نه. اتفاقا برعکس. شاید من حتی بیشتر از شما هم، از زندگی لذت ببرم. کسی چه میداند. شاید من هم یک روز پیکاسوی دنیای ساکت خود شوم. شاید هم نه.
یادم میآید، وقتی که هنوز با تنهایی خود خو نگرفته بودم و برای آن خودم را مواخذه میکردم، تصمیم گرفتم بخشی از زندگی ام را وقف آزمایش برخی عقاید و نظریات در زمینه سکوت و تنهایی کنم. نتیجه این همه آزمایش چه شد؟ خب برایتان میگویم. در کمال تعجب دیدم که عاشق سکوتم. با خلق و خویم سازگار بود. هرچه سکوت بیشتر میشد من هم حریص تر میشدم. آن قدر دنبال سکوت گشتم تا اینجا را پیدا کردم. این صفحه ی سفید و ساکت و خلوت که منتظر بود با کلمههای من ذهن بعضی از شما را شلوغ تر کند.
واقعیتی که ممکن است همه از آن فرار کنند و انتظار شنیدن اش را نداشته باشند این است که ما با تنهایی مشکل فرهنگی جدی ای داریم. تنها بودن در جامعه امروز سوال بسیار مهمی را در ارتباط با هویت و سلامت ما مطرح میسازد. اما یادتان است؟ در ابتدای مقاله به کلمهی کوتاه اشاره کردم. پس با اجازه تان زیر حرفم نمیزنم. اما قبل از اینکه این مقاله را به پایان برسانم لازم است شما را با سوالی مبهم تنها بگذارم ! سوالی که هم ذهن من و هم دوستداران تنهایی زیادی را به خود مشغول کرده...
چطور ممکن است در دنیایی نسبتا پررونق و توسعه یافته زندگی کنیم که دست کم از لحاظ فرهنگی بیش از هر زمان دیگری در تاریخ برای استقلال، آزادی فردی، رضایت از زندگی، حقوق بشر و مهم تر از همه، فردگرایی ارزش قائل است، اما افراد مستقل، آزاد و خرسند از زندگی، از تنها بودن وحشت داشته باشند؟