شما با خواندن این پست هیچی نصیبتان نمیشود و فقط وقتتان را هدر دادید. احتمالا برای اینکه 5 دقیقه از وقت گرابهایتان را به خواندن این مقاله صرف کردید خود را سرزنش کنید. با خود میگویید" ای کاش این ویرگول یک بخشی هم به dislike کردن پست ها اختصاص میداد."
حالا که حساب کار دستتان آمد و تا الان پست های قبلی من را خواندهاید به خوبی میتوان فهمید که این نوشته ها شاید با خیلی از پست های مثبت گرا و "برو انجامش بده، تو توانایی شو داری" که تو همه جای اینترنت به وفور یافت میشه، فرق داشته باشه. نمونه اش:
و...
منظورم این است که گاهی باید حقایق را گفت و شاید هرچه آن حقیقت تلخ تر، درصد درست بودنش بیشتر. خوب به مسایلی که نگرانتان کرده فکر کنید. این بار نیمه ی خالی لیوان را فرض کنید. بدترین اتفاقی که ممکن است بیافتد چیست؟ چقدر برای مقابله با این اتفاق آماده اید؟ فکر میکنید اگر خود را برای رویارویی با این پیش آمد ورزیده کنید، به نفع تان است یا نه ؟
3 دهه بعد از میلاد مسیح، در رم و یونان باستان گروهی به نام رواقی گران Stoics سر و کله شان پیدا شد که در مورد زندگی و برخی از مشکلات روزمره راهکار های زیادی ارایه دادند. تفاوت اصلی این گروه با بقیه اندیشمندان دوران این بود که آنان راهکارهایی عملی و کاربردی را به کار بردند و نه صرفا پیش کشیدن یک موضوع و فکر کردن در باره ی آن. (چه کار بیهودهای)
میخواهم شما را با این گروه از اندیشمندان کیمیایی آشنا کنم. کیمیایی چونکه حرفایشان را میتوان با کمی تلاش و عمل به چیزی گرانبها تبدیل کرد.
چهار مورد از مهمترین کیمیاهای این گروه برای یک زندگی عاقلانهتر:
قانون اول: تمرین بدبختی.
میدانم خیلی عجیب به نظر میرسد. اما بگذارید برایتان توضیح دهم. یکی از دانشمندانی که یک گوشهی مثلث رواقی گری را تشکیل میدهد. سنکا است. او مدتی به عنوان مشاور شخصی پادشاه نرو به او خدمت میکرد و بر عکس خیلی از اندیشمندان بزرگ از ثروت بالایی هم برخوردار بود. بنظر او ما باید هر ماه مدتی را برای تمرین بد اقبالی و بدبختی خود کنار بزاریم. غذای کمی بخوریم، بدترین لباس هایمان را بپوشیم، از دنجی و راحتی خانه و تخت دور شوید و خود را با ترسناکترین ترسهایتان مواجهه کنیم. خب که چی؟
از خود میپرسید، این تمام چیزی بود که از آن ترس داشتم؟ پس خوب شد که تجربه اش کردم و فهمیدم که این بدترین چیزی است که ممکن است اتفاق بیافتد. آخیش، خیالم راحت شد. باید بدانید که مقصود اصلی سنکا فکر کردن در مورد بدبختیمان نیست بلکه باید انجامش دهیم. تمرین کنیم. بنظرم راحتی و خوشی بدترین نوع بردگی است چون که همیشه باید مراقب باشید که چیزی یا کسی نیاد و آن را از شما بگیرد .
چیزی که از آن ترس دارید را انجام دهید. چه در ذهن و چه در دنیای واقعی. با حقایق تلخ زندگی تان دوستی کنید. با سناریو های بد زندگیتان. بدانید که با این کار نه تنها چیزی از دست نمیدهید بلکه زورتان به سختیهای زندگی خواهد رسید.
2. با هر سختی به چشم سختی نگاه نکنید
رواقی گران تمرین دیگری داشتند به اسم چرخاندن 180 درجه ای سختی . شما وقتی با سختی و کاری متفاوت در زندگی مواجهه میشوید چه میکنید؟ همین اول کار اشتباه بزرگی کردید. این کار به هیچ عنوان بلا و سختی نیست. بلکه این دیدگاه خودتان است که این کار را سخت جلوه میکند. باید این موقعیت را یک موهبت بدانید. یک فرصت برای رشد. یک مانع برای پرش. یک مثال: وقتی سعی میکنید کسی را قانع کنید ولی هیچ نتیجهای نمیبینید به جای اینکه خود را سرزنش کنید. از این موقعیت برای آموختن خصوصیات مثبتی همچون صبر و بردباری و درک کردن دیگر استفاده کنید.
توی یکی از داستان هایی که در اینترنت خوندم، مصداق این تمرین کاملا مشهود بود: روزی آزمایشگاه بزرگ ادیسون که در آن تمام اختراعات کوچک و بزرگش را انجام داده بود و میشود گفت که دست رنج تمام عمر این دانشمند در این مکان بود، آتش گرفت. بزرگ ترین آتشی که در آن زمان مهارش کار سختی بود. وقتی به ادیسون این خبر به نظر فاجه آور را دادند. او به جای عکس العمل مورد انتظار همه گفت: "آه... بلاخره از شر تمام اون خرت و پرت ها راحت شدم."
سنکا میگوید: "هرچیزی که از عمل جلوگیری کند خود میشود عمل. چیزی که در راه قرار میگیرد خود راه میشود را."
3. منظرهی بالایی را انتخاب کن
شاید بهترین مصداق این عنوان گمراه کنند همان جملهی "چشمها را باید شست جور دیگری باید دید" باشد. همه چیزی که در اطرافتان اتفاق میافتد را کوچک کنید. شما با ذره بین بدجوری دارید به زندگیتان نگاه میکنید. کمی به بالاتر بروید. ذره بین را کنار بگذارید. تمام جشنها و عروسیها. کلاس ها و دوستها. مراسم تدفین. قبول شدن توی آزمونهای ورودی و هرچیزی که ذهنتان آن را بسیار بزرگ جلوه میدهد در حقیقت بخش ناچیزی از کل جهان است. این دیدگاه کمکمان میکند که بفهمیم چقدر کوچک هستیم. دیگر به خود سخت نمیگیریم. و با مشکلات زندگی با انرژی بیشتری مقابله میکنیم.
4. ممنتو موری Memento Mori
شاید تمرین مورد علاقه من این یکی باشد. کمی ترسناک اما بسیار کاربردی. خیلی آسوده خاطر میشوید. در زمان سقراط و یونان باستان شیوهای به این منظور بود به نام ممنتو موری. اندیشیدن به مرگ و یادآوری آن به خودتان. روی میز کارشان یک جمجمه بود و یک ساعت شنی. خودتان میتوانید دلیلش را حدس بزنید. شاید بنظرتان این کار کمی دیوانگی محض باشد. فکر میکنید زندگی ارزش این کار را ندارد. این که در زندگی نباید به مرگتان فکر کنید. نه. اینطور نیست. سنکا فیلسوفی که پیش تر با او آشنا شدیم. معتقد بود که باید جوری زندگی کنید که گویی امروز روز آخرتان در این دنیا باشد. شما اگر بدانید یک روز دیگر زنده اید. آن یک روز را چطور زندگی میکنید؟
به تمام کارهایی که همیشه آرزوی انجام شان را داشتید میرسید. آن مسافرتی که همش به تعویق میانداختید. آن کتابی که همیشه خواندنش آرزوی تان بود. آن دوست قدیمی که مدتها قصد ملاقات داشتید. آن پست ویرگولی که همیشه ننوشتنش آزارتان میداد و... خودتان لیست را کامل کنید.
"بیایید به زندگی طوری نظاره گر باشیو که گویی به آخر خط رسیدیم. بیایید دیگر هیچ چیز را به بعد موکول نکنیم. کسی که در انجام این کار سربلند باشد هیچ گاه دچار کمبود وقت نخواهد شد."
باید به یاد داشت که فکر کردن بیش از حد به موضوع مرگ ممکن است فلج تان کند. این تمرین هم مانند هر موضوعی در فلسفه نیازمند تعادل است.
اگر این چهار مورد را دوست داشتید و بنظرتان عجیب بود و نیاز به چهار تای دیگر دارید لطفا در بخش کامنت ها به من بگویید. اگر هم نه، باز به من بگویید (: