
خانه - قسمت آخر
رادا مسیرش را تغییر داد و به سمت درخت بزرگی در حاشیه میدان رفت. صدای زوزه گرگها دوباره و این بار نزدیکتر به گوش رسید. بلافاصله پس از آن، صدای ضعیفی شبیه نالهای بیروح و محو توجهش را جلب کرد. صدای ناله از نزدیک درختی که داشت به سمت آن میرفت میآمد. سرعتش را بیشتر کرد و چند لحظه بعد خود را ایستاده بر لبه چالهای که روبین زخمی و نیمهجان در آن افتاده بود دید
- روبین… روبین… صدامو میشنوی؟
در جوابش ناله ضعیفی از دهانش خارج شد.
- تکون نخور. الان میام نجاتت میدم. چیزی هم نگو. گرگا نزدیکن. ممکنه توجهشون جلب بشه.
روبین سرش را به نشانه تایید به آرامی تکان داد. رادا از کنار گودال سُر خورد و خودش را به روبین رساند.
- میتونی حرکت کنی؟
کمی روبین را حرکت داد اما با صدای ضعیف ناله دردمندانهاش متوقف شد.
- باید زخمتو ببندم.
تکهای از لباس را جدا کرد و زخم بازوی روبین را بست. صدای زوزه گرگها از چند قدمی آنها، بیرون از چاله به گوششان رسید.
- بوی ما رو متوجه نمیشن. هوا به اندازه کافی به خاطر قتل عام صبحشون متعفن هست. فقط نباید سر و صدا کنیم. تا وقتی همه جا امن بشه همین جا میمونیم. شاید تا نیمهشب طول بکشه. شاید هم تا فردا صبح. نمیتونیم آتیش روشن کنیم پس لطفاً تحمل کن روبین. خون زیادی ازت رفته. بیا یکم از این آب بخور.
قمقمهاش را از کمرش باز کرد و به آرامی چند قطره در دهان روبین ریخت.
- فعلاً باید صرفهجویی کنیم. اگر تا فردا صبح دووم بیاریم گروه شکار برمیگردن. اون وقت نجات پیدا میکنیم. حالا بهتره بخوابی. من نگهبانی میدم.
این را گفت و لباس گرمش را از تنش درآورد و روی روبین انداخت. با فاصله از روبین روی زمین نشست و شمشیر به دست، آماده مقابله با هر خطری شد که آنها را در آن جهان سرد و تاریک و بیانتها تهدید میکرد.
- بیا یکم از این بخور.
روبین به سختی سر جایش نشست و غذایی را که رادا به سمتش گرفته بود با دست سالمش گرفت. تکه گوشتی که رادا چند ساعت پیش قبل از طلوع آفتاب شکار کرده بود و داشت روی آتش کوچکی که در همان گودال روشن کرده بود میپخت.
- ممنونم رادا! تو جونمو نجات دادی.
رادا لبخند کمرنگی زد و تکه چوب دیگری داخل آتش انداخت.
- میدونم خستهای. دیشب اصلاً نخوابیدی. یکم استراحت کن.
- نه! حالم خوبه. باید برگردیم. فکر نکنم بقیه امروز این طرف بیان.
رادا به آسمان نگاه کرد. ابرهای سیاه کمکم آسمان را میپوشاندند.
- تا چند ساعت دیگه برف میاد و هوا از چیزی که هست سردتر میشه.
بقیه گوشت را از روی آتش برداشت و شروع به خوردن کرد.
- بخور که بعدش باید حرکت کنیم. وقت نداریم. تا همین الان هم رد پاها محو شدن. مشکل میتونیم راه برگشت رو پیدا کنیم.
روبین سرش را به نشانه تایید تکان داد. چند دقیقه بعد هر دو از گودال بیرون آمده بودند و به سمتی که حدس میزدند راه برگشت از آن طرف باشد حرکت کردند. بالاخره بعد از یک ساعت به دیواره که روز قبل از آن رد شده بودند رسیدند.
- خدا را شکر! بالاخره رسیدیم.
- ولی نمیدونیم راهی که دیروز باز کردیم کجاست.
روبین این را گفت. رادا به چپ و راستش نگاه کرد. دیواره از هر طرف تا چشم کار میکرد ادامه داشت.
- خب! میتونیم یک راه دیگه باز کنیم. فکر نمیکنم خیلی مشکل باشه.
- ولی نمیدونیم از اون طرف راه خودمون رو باید به کدوم سمت ادامه بدیم. توی این برف هیچ رد پایی باقی نمیمونه.
- پس باید انتخاب کنیم که از کدوم طرف بریم.
- چاره دیگهای نداریم؟
- فکر نمیکنم. به نظرم این تنها راهه.
- اینجوری یا راه رو گم میکنیم…
- و یا بیشتر گم میشیم.
- خب… ممنونم به خاطر امیدی که میدی.
روبین این حرف را با لحنی کنایهآمیز گفت و به دنبال رادا به سمت راست به راه افتادند و در امتداد دیواره جلو رفتند. نزدیک ظهر توقف کردند و تکه دیگری از گوشتی که رادا صبح شکار کرده بود روی آتش کوچکی پختند.
- فکر میکنی داریم راه رو درست میریم؟
رادا این سوال را پرسید. روبین همانطور که غذایش را میخورد شانه بالا انداخت. رادا ادامه داد.
- به نظرم هنوز باید ادامه بدیم. از وقتی راه افتادیم چیزی نگذشته. هنوز زوده ناامید بشیم. برف دیشب هم همه چیز رو پوشونده. ممکنه راهی که دیروز باز کردیم رو هم مخفی کرده باشه. باید بیشتر دقت کنیم.
- خب پس بهتره زودتر حرکت کنیم. باید تا دیر نشده بفهمیم راه درست از کدوم طرفه.
چند دقیقه بعد روبین کپه برف بزرگی را روی آتش انداخت و آن را خاموش کرد. هر دو وسایلشان را برداشتند و به راه افتادند. حال روبین از دیشب بهتر شده بود و میتوانست سریع پا به پای رادا حرکت کند. چند ساعت همانطور ادامه دادند و با دقت دیواره را زیر نظر گرفتند ولی نتوانستند شکافی پیدا کنند. کمی جلوتر به درختی رسیدند که درست کنار دیواره رشد کرده بود. همان جا نشستند تا استراحت کنند. چند دقیقه هیچ کدام صحبتی نکردند. روبین همانطور که به درخت تکیه داده بود با کنجکاوی به اطراف نگاه میکرد. رادا متوجه حالت او شد.
- دنبال چیزی میگردی؟
روبین چند لحظه چیزی نگفت.
- به نظرت عجیب نیست؟
رادا به سمتی که روبین خیره شده بود نگاه کرد.
- منظورت چیه؟
- چرا این درخت اینجاست؟
به درخت پشت سرشان اشاره کرد.
- خب طبیعیه. اینجا جنگله و کلی درخت داره. منظورتو متوجه نمیشم.
- منظورم اینه که…
به امتداد دیواره که تا دوردستها ادامه داشت اشاره کرد.
- توی مسیری که میآمدیم هیچ کجا درختی نزدیک دیواره رشد نکرده بود.
رادا با حرکت سرش حرف او را تایید کرد.
- درسته! حتی دیروز هم اون طرف دیواره همینطوری بود. هیچ درختی نزدیکش رشد نکرده بود. پس شاید… شاید…
روبین حرف او را ادامه داد.
- شاید این درخت یک نشونه است و کسی به دلیلی اونو اینجا کاشته. به اونجا نگاه کن.
روبین به روبرو اشاره کرد.
- برف در یک خط صاف، کم ارتفاعتر از اطرافشه. درست مثل یه کوره راه پر رفت و آمد که خاکش کوبیده و سفت شده باشه. به اونجا نگاه کن. شبیه یه جور رد پاست که روشو برف پوشونده باشه. یه جورایی… یه جورایی تازه است.
- زده به سرت روبین! هیچ آدمی غیر از ما توی این جنگل زندگی نمیکنه.
- ما که مطمئن نیستیم. کی تا حالا همه جنگلو دیده؟
- ولی چند قرنه که کسی رو ندیدیم. فقط خودمون بودیم و خودمون.
- چند قرنه که از محدودههای خودمون جلوتر نرفتیم. کسی چه میدونه؟ شاید کسای دیگهای مثل ما باشن. کسایی که نه ما از وجودشون خبر داریم نه اونا از وجود ما. افسانه دهکدههای بزرگ رو که یادته؟
- دست بردار روبین! اونا همهاش افسانه است. واقعیت نداره. اینو خودتم خوب میدونی.
- هر افسانهای واقعیت نداره رادا! ولی این یکی یه جورایی واقعی به نظر میرسه. تا حالا فکر کردی اجداد ما از کجا آمدن؟ به نظرت ما از اول اینجا بودیم؟
رادا شانهای بالا انداخت.
- نمیدونم. ولی اینو میدونم که داره شب میشه و بحث کردن سر اینطور چیزا فایدهای نداره. امشب نمیتونیم دهکده رو پیدا کنیم پس بهتره همین راهو بریم ببینیم به کجا میرسه. شاید یکی دیگه مثل خودمونو دیدیم.
از جایش بلند شد و برف را از روی لباسهایش تکان داد. روبین هم کمانش را برداشت و بلند شد.
- حتی اگر کسی آخر این مسیر نباشه، به نفع مونه سریع حرکت کنیم و حداقل به یه پناهگاه برسیم.
رادا این را گفت و جلو افتاد. روبین هم خود را به او رساند و مسیر کورهراه را در پیش گرفتند. حتی وقتی هوا تاریک شد هم توقف نکردند. صدای گرگها هر از گاهی از اطراف شنیده میشد و به آنها هشدار میداد که سریعتر خود را به یک جای امن برسانند.
تا نیمههای شب راه رفتند. آن موقع هوا تاریک و سرد شده بود. خستگی در جزء جزء بدنشان نفوذ کرده بود و داشت هر دو را از پا میانداخت. روبین همانطور که نفس نفس میزد دستش را به تنه درختی گرفت و ایستاد.
- یکم وایستا. از بعد از ظهر داریم راه میریم.
رادا جلوتر از او توقف کرد.
- تو جای امنی این اطراف میبینی؟
این حرف رو با لحنی کنایه آمیز گفت.
- من… هیچی… نمیبینم… همه جا تاریکه… فقط میدونم که خیلی خستهام… دیگه نمیتونم ادامه بدم…
- دیوونه شدی؟ اینجا از چهار طرف بازه. هیچ پناهگاهی نیست. اگر چیزی بهمون حمله کنه…
- رادا!
روبین حرفش را قطع کرد. رادا متوجه نشد و به حرف زدن ادامه داد.
- رادا! یه لحظه ساکت باش.
رادا ناگهان حرفش را قطع کرد.
- اون چیه؟ اونجا... پشت سرت.
دست رادا ناخودآگاه به سمت تیر و کمانش رفت. با یک چرخش سریع برگشت و آماده پرتاب تیر شد.
- صبر کن. دارم نور میبینم. کلی نقطه نورانی. تو هم میبینی یا من خیالاتی شدم؟
رادا کمانش را کنار گذاشت و به روبرو، به دل تاریکی خیره شد.
- فکر کنم منم خیالاتی شدم روبین! حتماً به خاطر گرسنگی و خستگیه.
- خیال نیست رادا! اونجا حتماً آدم هست. کسایی مثل ما. باید ادامه بدیم. باید بریم اونجا.
دوباره و با خستگی زیاد به راه افتادند. به امید اینکه حداقل سرپناهی آنجا پیدا کنند. هرچند از دیدن نور در آن دوردست خوشحال بودند ولی احتیاط را کنار نگذاشتند. همان قدر که افسانههای امیدبخشی درباره آدمهای دیگر در آن جنگل بیمرز وجود داشت، داستانهای ترسناکی از موجودات غیرعادی نیز بین مردم دهکده نسل به نسل منتقل میشد. عاقلانه نبود که بدون هیچ دلیلی افسانههای دهکدههای دیگر را واقعی بدانند و داستانهای ترسناک را قصههای تخیلی محض در نظر بگیرند.
چند ساعت مانده به طلوع آفتاب، بالاخره به فضای باز وسیعی رسیدند. نفسنفسزنان در حالی که همه بدنشان درد میکرد، به تنه درختی تکیه دادند. غذایشان تمام شده بود و گرسنگی به آنها فشار میآورد. تقریباً به مقصد رسیده بودند.
- میبینی رادا! خونهها رو میبینی؟ اونجا یه دهکده است. یه دهکده خیلی بزرگ. کلی آدم مثل ما اونجا زندگی میکنه. دیدی گفتم؟ ما… ما تنها نیستیم… رادا… ما…
ناگهان ساکت شد. چند مرد از روبرو به آن سمت میآمدند.
- ببین رادا! نگاه کن.
رادا با بیحالی سرش را بلند کرد و به آن طرف نگاهی انداخت. دستش را به آرامی، طوری که آنها ببینند بلند کرد.
- آ… آ… آهای…
روبین هم دستش را بلند کرد و سعی کرد آنها را از وجود خودشان باخبر کند اما هیچ کدام نایی برای فریاد زدن نداشتند. چند لحظه بعد هر دو از حال رفتند.
چند روز بعد رادار و روبین در میدان دهکده وسط چند صد نفر از اهالی مشتاق آنجا ایستاده بودند و ماجرای خودشان را برای بقیه تعریف میکردند.
طوری که بعداً فهمیدند سه روز بیهوش بودند. در طی آن مدت مردم به خانهای که به آنجا آورده شده بودند رفت و آمد میکردند. همه با تعجب و البته ترس به تازه واردان نگاه میکردند و منتظر به هوش آمدنشان بودند. تا چند روز بعد از اینکه به هوش آمدند کسی به آنها نزدیک نمیشد. ترس مردم دهکده از جهان آن طرف دیواره روی رفتارشان با آن دو اثر گذاشته بود. به آنها به چشم موجودات افسانهای وحشتناک نگاه میکردند. بعضی از مردم حتی باور داشتند نباید آنها را به دهکده میآوردند؛ چون معلوم نبود واقعاً چه موجوداتی هستند.
با این حال برای بیشتر مردم، افسانهها زنده شده بودند. افسانه گمشدگان جنگل. داستان گروهی از اهالی همانجا که سالها قبل راهی شکار شده و هرگز برنگشته بودند. بعد از آن عده کمی باور داشتند که آنها هنوز هم جایی در دل جنگل زندگی میکنند و روزی به جایی که از آن آمده بودند برمیگردند. با این حال اکثر مردم فکر میکردند آنها مرده و یا حیوانات وحشی تکه پارهشان کردهاند. عده کمتری حتی داستانهای ترسناکی از پرسه زدن ارواحشان در جنگل تعریف میکردند. ارواح مردههایی که مثل گویهای نورانی در دل جنگل حرکت میکردند و هنوز دنبال راهی برای رسیدن به خانهشان بودند.
از نظر رادار و روبین هر سه گروه به نوعی درست میگفتند. اجداد آنها همان کسانی بودند که برای شکار از محدوده امن فراتر رفته و پا به دنیای آن طرف دیواره گذاشته بودند. از آن زمان خیلی میگذشت و هیچ یک از آنها راه برگشت به خانه را پیدا نکرد و به امید بازگشت دوباره به آنجا از دنیا رفت. نسلهای بعدی، جایی در دل جنگل به زندگی ادامه دادند و در طی قرنها جامعه کوچکشان را حفظ کردند. چه آن زمان که روزها برای به دست آوردن غذا در گرما و سرما تلاش میکردند و چه آن زمان که شبها با چراغهایی در دست، به نگهبانی از دهکده و یا جستجوی گمشدگان میپرداختند.
آن شب در میدان دهکده، هم ماجرای خود و مردمشان را گفتند و هم داستان مردم آنجا را شنیدند. چند روز بعد به همراه گروهی بزرگ از مردان آنجا راهی دهکده کوچکشان شدند. بعد از دو روز بالاخره به آنجا رسیدند و افسانه دهکدههای بزرگ برای مردم آنجا به حقیقت پیوست.
رادار و روبین موضوع برگشتن به خانه اصلی را برای مردم مطرح کردند. عدهای دل به وطن اصلیشان سپرده و همراه با آن گروه راهی سفر شدند و عدهای دیگر زندگی در همان دهکده و در میان خاطرات قرنهای گذشته و فراز و نشیب روزگار آنجا را ترجیح دادند. همانطور که بعداً عدهای از دهکده بزرگ به دهکده رادا و روبین کوچ کردند و آنجا نیز بزرگ و پرجمعیت شد.
سالها گذشت و رفت و آمد زیاد بین دو دهکده مسیری پررونق را بین آنها شکل داد. رادا و روبین هر کدام با دختری از دهکده بزرگ ازدواج کردند اما همیشه پایبند یکی از دو مکان نشدند بلکه دائماً بین آنها در رفت و آمد بودند.
خواهران رادا همان سالها به همسری پسرانی از دهکده بزرگ درآمدند و زندگی سرشار از شادی خود را در کنار آنها شروع کردند. مادر رادا پس از وداع اندوهناک با قبر شوهرش و خاطراتی که با او در آن دهکده و خانهشان داشت، برای زندگی به دهکده بزرگ در کنار دخترانش رفت اما هرگز وطن آبا و اجدادی و روزهایی که عاشقانه در کنار شوهرش در آنجا سپری کرد را از یاد نبرد. گهگاه با پسرش به آنجا برمیگشت و به یاد گذشتهها در کوچههای آنجا و اطرافش قدم میزد. به دیدار معشوق ابدیاش میرفت و مطمئن میشد همیشه گلی زیبا روی قبرش قرار دارد و رایحه آن در فضای اطراف به مشام هر رهگذری میرسد. عشق آن دو تا انتها، تا زمانی که چند سال بعد در کنار شوهرش آرمید ادامه یافت و از آن پس میعادگاه فرزندان و نوههایشان شد.
روبین نیز مادربزرگ و والدینش را از یاد نبرد. خانه زیرزمینیاش را نیز هیچ گاه فراموش نکرد. گهگاه به آنجا باز میگشت. شومینه را روشن میکرد و به یاد شبهایی که کنار مادربزرگ گذرانده بود با همسر و فرزندانش کنار آتش چای مینوشید و قصههای مادربزرگ را برایشان تعریف میکرد.
پایان…