ویرگول
ورودثبت نام
صدرا
صدرامسئول رسانه مرکز فرهنگی اجتماعی انتظار. از نوجوانی عاشق نوشتن بودم...
صدرا
صدرا
خواندن ۹ دقیقه·۸ ماه پیش

خانه - قسمت سوم

خانه
خانه


خانه - قسمت سوم

صبح فردا درست زمانی که اولین پرتوهای خورشید صبحگاهی بر بلندترین شاخه‌های درختان سر به فلک کشیده دور تا دور دهکده تابید، شکارچیان حرکت کردند. مقصدشان در مسیر جدیدی قرار داشت که کمتر از آن استفاده می‌کردند. مسیری قدیمی و ناشناخته که سال‌ها بود تقریباً بی‌استفاده مانده بود. مسیر زمانی پر رفت و آمد بود؛ اما از آن زمان سال‌های زیادی می‌گذشت. ده‌ها سال قبل و زمانی که زمستانی سخت، نه به سختی زمستانی که آنها سپری می‌کردند، مردم را تحت فشار قرار داده بود. از آن زمان به بعد کسی در آن کوره راه قدم نگذاشته بود. درختان آن قسمت انبوه‌تر از درختان دیگر مسیرها بود و از جایی به بعد، ادامه مسیر تقریباً غیر ممکن می‌شد.

آن سرزمین‌ها برای مردم آن نسل ناشناخته بود و ترس از خطرهایی که ممکن بود وجود داشته باشد مانع از این بود که آن راه را، مگر در وقت ضرورت برای شکار انتخاب کنند. آن روز هم زمانِ سختی بود و ضرورت وادارشان کرده بود به پیمودن آن مسیر فکر کنند.

یک ساعت بعد از حرکت به مانعی طبیعی برخوردند. ردیفی درهم‌تنیده از بوته‌ها و گیاهان که از هر طرف مثل دیواره‌ای ضخیم ادامه داشت. چاره‌ای نبود. باید هر طور شده از آن عبور می‌کردند. شاید بر خلاف این طرف دیواره، آن طرف چیزی برای شکار پیدا می‌شد.

نقطه‌ای را انتخاب کردند و دست به کار شدند. باید عجله می‌کردند. اگر نمی‌توانستند به موقع راهی باز کنند آن شب هم دست خالی برمی‌گشتند. فردا هم معلوم نبود همان مسیر را دوباره پیدا کنند و کارشان را ادامه دهند.

یک ساعت مانده به ظهر بالاخره راه کوچکی به اندازه عبور یک نفر باز شد. آن طرف دیوار دنیایی بکر و دست‌نخورده، تقریباً شبیه این طرف قرار داشت. تراکم درختان آن طرف کمتر بود و کمی دورتر از دیواره گیاهان، یک فضای باز و وسیع قرار داشت. فضایی بزرگ، حتی بزرگتر از دهکده و پر از… شکار…

گروه شکارچیان چند لحظه با بهت و حیرت ایستاده بودند و به دسته‌های بزرگ حیوانات مختلف نگاه می‌کردند. هر دسته‌ای از حیوانات در گوشه‌ای از آن فضای وسیع جمع شده بودند. شبیه یک گردهمایی بزرگ با شرکت تعداد زیادی از حیوانات جنگل

- وای خدای من! چیزی که می‌بینم رو باور نمی‌کنم. شما هم می‌بینید؟

رادا این را گفت و نگاهش را روی تمام اعضای گروه چرخاند. هیچ‌کس چیزی نگفت. همه فقط سرشان را به نشانه تایید تکان دادند. انگار نگران بودند اگر چیزی بگویند حیوانات متوجه حضورشان خواهند شد و فرار خواهند کرد.

- خب پس منتظر چی هستیم؟

این را گفت و تیردان را از روی دوشش باز کرد و روی زمین گذاشت. یک تیر برداشت و کمانش را آماده کرد. بقیه هم دست به کار شدند و هر کدام همانطور که سلاحش را آماده می‌کرد به سمت دسته‌ای از حیوانات حرکت کرد.

وقتی همه به میانه میدان بزرگ رسیده بودند، ناگهان صدای غرشی بلند همه را سر جایشان میخکوب کرد. حیوانات و گروه شکار لحظه‌ای به سمتی که صدا از آن طرف آمد نگاه کردند و بعد از آن غلغله‌ای در بین حیوانات شکل گرفت و همه پا به فرار گذاشتند. بوته‌ها و درختچه‌های همان سمتی که صدا از آنجا آمد تکانی خورد و سه موجود ترسناک با پرشی بلند از پشت آنها وارد میدان شدند.

- گــــــــــــــــــــــــــــرگ!

روبین فریاد زد اما صدایش در هیاهوی فرار حیوانات گم شد. به اطراف چرخید و با نگاهی سریع تمام آن محوطه وسیع را به دنبال دوستانش از نظر گذراند. هر کس، هم‌جهت با حیوانات اطرافش به سمتی فرار می‌کرد اما او درست در وسط میدان ایستاده بود و اطرافش لحظه به لحظه خلوت‌تر می‌شد. به درختان حاشیه میدان نگاهی انداخت و تصمیمش را گرفت.

- اون طرف…

این را گفت و پا به پای حیواناتی که به آن سمت می‌رفتند شروع به دویدن کرد. چند ثانیه که دوید متوجه شد گرگ‌ها درست پشت سرشان به همان سمت در حال پیشروی هستند. به جلو نگاه کرد و با تمام سرعتش دوید اما خستگی کم‌کم سرعتش را کم می‌کرد و داشت از بقیه حیوانات عقب می‌افتاد. به نزدیک درختان حاشیه آن قسمت از میدان رسیده بودند و او داشت از بقیه حیوانات عقب می‌ماند. فاصله گرگ‌ها با آنها لحظه به لحظه کمتر می‌شد. آخرین توانش را در پایش جمع کرد و سرعتش را بیشتر کرد. تقریباً به حاشیه میدان رسیده بودند که صدای غرش یکی از گرگ‌ها را از فاصله نزدیک پشت سرش شنید. فرصت نکرد به عقب نگاه کند؛ چون با ضربه شدیدی که به بازوی دست چپش خورد پرتاب شد و چند متر آن طرف‌تر پشت بوته‌های حاشیه میدان به تنه درختی بلند و ضخیم برخورد کرد و داخل چاله‌ای کوچک، پای همان درخت افتاد. آخرین چیزی که شنید صدای غرش گرگ‌ها و ناله‌های دردمندانه حیوانات در حال دریده شدن بود…




- اون کجاست؟

هیچکس جوابش را نداد. رادا وسط حلقه شکارچیان ایستاده بود و عصبانی و مضطرب در جهات مختلف دور خود می‌چرخید و به آنها نگاه می‌کرد.

- ازتون پرسیدم اون کجاست؟

این بار عصبانی‌تر از قبل سوالش را تکرار کرد.

- هیچکس نمی‌دونه رادا!

رادا صدا را از پشت سرش شنید. سریع برگشت و نگاهش به آرامان افتاد.

- یعنی چی که هیچکس نمی‌دونه؟

- من دیدمش رادا. اون دقیقاً وسط میدون ایستاده بود. تا اون لحظه‌ای که من یادمه هنوز همونجا بود و حرکتی نمی‌کرد. از میدون که خارج شدم گرگ‌ها داشتن به یه سمتی می‌دویدن. روبین هم توی میدون نبود.

رادا کمی آرام‌تر شده بود. خیالش راحت شده بود که احتمالاً هنوز روبین زنده است.

- پس هنوز زنده است. خدا را شکر!
- نمیشه به این راحتی گفت!

کیا، شکارچی جوان گروه که تا آن لحظه ساکت بود و با کمانش ور می‌رفت این را گفت. رادا به صورتش نگاه کرد و به او فهماند که منتظر ادامه صحبت‌هایش است.

- من قبل از آرامان به یه جای امن رسیدم. روبین با همون گله‌ای رفت که گرگ‌ها دنبالش بودن. تقریباً از میدون خارج شده بود که یه گرگ…

ساکت شد و بیشتر از آن چیزی نگفت. رادا در انتظار توضیح بیشتر، هنوز به کیا نگاه می‌کرد.

- ادامه بده کیا! ادامه بده.

اضطراب و عصبانیتش دوباره داشت فوران می‌کرد و صدایش بالا می‌رفت.

- بهت گفتم ادامه بده. چی شد؟ چه اتفاقی برای روبین افتاد؟ حرف بزن.

کیا از کوره در رفت و با صدای بلند و فریاد مانند، صحبت رادا را قطع کرد.

- بعدش یه گرگ با پنجه‌اش محکم به روبین کوبید و اونو پشت بوته‌ها پرتاب کرد. حیوانا همه به همون سمت فرار کردن ولی خیلی نگذشته بود که صدای غرش گرگ‌ها و ناله‌شون از اون طرف آمد…

لحظه‌ای مکث کرد و قطره اشکی روی صورتش جاری شد.

- امیدی به زنده موندنش نیست.

این را گفت و دوباره به زمین خیره شد. همانطور که با کمانش ور می‌رفت اشکش روی زمین می‌ریخت. چند دقیقه هیچ‌کس صحبتی نکرد. هر کس به نقطه نامعلومی جلوی خودش خیره شده بود. هیچ‌کس حرکت نمی‌کرد.

- باید برگردیم رادا.

آرامان این را گفت.

- وقت نداریم. هوا تاریک میشه و راه رو گم می‌کنیم. ما این قسمت از جنگل رو نمی‌شناسیم. ممکنه خطرناک باشه.

رادا روی زمین نشسته بود و حرفی نمی‌زد.

- بلند شید. با همه‌تونم. باید برگردیم.

آرامان بلند شد و بعد از او بقیه هم آماده برگشت شدند. همه به جز یک نفر.

- من نمیام.

رادا همانطور که به روبرو خیره شده بود این را گفت.

- پس می‌خوای چیکار کنی؟

رادا به آرامان نگاه کرد.

- میرم دنبالش.
- که چی بشه؟ اون دیگه مرده. کیا دید که اون مرده.

رادا سرش را به علامت «نه» تکان داد.

- کیا نگفت اون مرده. پس ممکنه هنوز زنده باشه.

آرامان نیم‌خیز شد و صورتش را به صورت رادا نزدیک کرد.

- با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی اون گرگا همه حیوونا رو دریدن و روبینو زنده نگه داشتن؟ اونا حیوونن رادا! حیوونای وحشی و گرسنه. آدم یا هر حیوون دیگه‌ای براشون فرقی نداره.

دستش را روی شانه رادا گذاشت.

- وقت تو بیخودی تلف نکن رادا! اون دیگه مرده. بیا برگردیم.

برای لحظه‌ای سکوت بین‌شان حاکم شد. رادا دوباره سرش را به علامت «نه» تکان داد.

- من برنمی‌گردم. ممکنه هنوز زنده باشه. ممکنه زخمی یه گوشه افتاده باشه و کمک بخواد. تا با چشم خودم نبینم باور نمی‌کنم مرده. حتی… حتی اگر مرده باشه حداقل جنازه‌شو برمی‌گردونم.

رادا جمله آخر را با بغض گفت. آرامان دوباره صاف ایستاد.

- جنازه‌شو برای کی می‌خوای برگردونی؟ برای خانواده‌اش؟ اون که خانواده‌ای نداره. آخرین کسی از اعضای خانواده‌اش که براش مونده بود، دو ماه پیش توی قبرستون دهکده دفن شد. بیا برگردیم رادا.
- من برنمی‌گردم. باید برم دنبالش.

صدای زوزه گرگ‌ها لحظه‌ای همه‌شان را میخکوب کرد.

- گرگان نزدیکن رادا. ما باید حرکت کنیم. امیدوارم موفق باشی و با خبر خوب برگردی.

آرمان دستش را به سمت رادا دراز کرد. رادا دستش را گرفت و بلند شد.

- بسیار خب… شما حرکت کنید. خیلی سریع. منم راه می‌افتم. حالا برید. زود.

آرامان شمشیرش را از کمرش باز کرد و با دو دست آن را به سمت رادا گرفت.

- اینو بگیر. تازه تیزش کردم. به دردت می‌خوره.

رادا شمشیر را گرفت و نگاهی از سر دوستی و تشکر به او انداخت.

- خدانگهدار!
- خداحافظ! به خاطر شمشیر ازت ممنونم. خبر سلامتی‌مو به مادرم بده. بهش بگو نگران نباشه. من برمی‌گردم.

گروه به راه افتاد و رادا هم به سمتی که کیا آخرین بار روبین را دیده بود حرکت کرد. همان موقع برف به نرمی رو به باریدن کرد. رادا به آسمان نگاهی انداخت. ابرهای سیاه و متراکم به او هشدار می‌داد که باید سریع عمل کند وگرنه راه را گم خواهد کرد. همین کار را کرد و به دو و با احتیاط از بین درختان و بوته‌ها به آن سمت میدان نزدیک شد. چند دقیقه بعد به آنجا رسید و از آنچه دید نزدیک بود بالا بیاورد. بوی خون و گوشت در حال فساد تمام فضای آن سمت میدان را پر کرده بود. لاشه چند ده حیوان، دریده‌شده و خون‌آلود روی زمین افتاده بود. گرگ‌ها خیلی از آنها را فقط کشته بودند، بدون اینکه بخواهند آنها را بخورند. کارش را شروع کرد و بین لاشه‌های متعفن به دنبال نشانه‌ای از روبین گشت.

هرچه به غروب نزدیک‌تر می‌شد، برف با شدت بیشتری می‌بارید و هوا سردتر می‌شد. با خودش فکر کرد که حتماً بقیه گروه شکار به سلامت به دهکده رسیده‌اند و کنار شومینه‌های گرم‌شان دارند ماجرای آن روز را برای خانواده‌های‌شان تعریف می‌کنند. مادرش حتماً خبر را شنیده بود و آرام و قرار نداشت. آن دو خیلی به هم وابسته بودند. بعد از مرگ پدرش او تکیه‌گاه و مرد خانواده شد. تنها پسری که از شوهرش به یادگار مانده بود و به عقیده مادرش خیلی شبیه او بود.

صدای زوزه گرگ‌ها رشته افکارش را پاره کرد. سعی کرد روی کارش تمرکز کند و سریع‌تر به جواب برسد؛ اما مثل اینکه جواب نمی‌خواست خودش را به این راحتی به او نشان دهد. روبین هیچ جا نبود. حتی اثری هم از او دیده نمی‌شد. نه تکه‌ای از لباس و نه حتی وسیله کوچکی مثل خنجر و یا حتی یک تیر.

داستانقصهرمانکودکسینما
۱
۰
صدرا
صدرا
مسئول رسانه مرکز فرهنگی اجتماعی انتظار. از نوجوانی عاشق نوشتن بودم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید