صدرا
خواندن ۵ دقیقه·۷ روز پیش

خانه - قسمت اول

خانه
خانه


خانه - قسمت اول

خورشید داشت غروب می‌کرد و جنگل آرام آرام در تاریکی غرق می‌شد. هیاهوی روز فرو می‌کاست و سکوت بر جای آن سایه می‌افکند. بازار جنب و جوش روزانه آنجا با فرا رسیدن شب از رونق می‌افتاد و بذر سکون و آرامش بر تن خسته آن فرو می‌ریخت.

حیوانات جنگل هر یک به آرامش گرمای خانه خود پناه می‌بردند و انسان‌ها نیز راهی آغوش گرم کلبه‌های کوچک‌شان در یک دهکده در دل جنگل می‌شدند. هر کدام از کلبه‌ها پنجره‌ای گرد و کوچک نزدیک سقف گنبدی شکلش داشت که شب‌ها نور زرد رنگ آتش گرم وسط خانه از آنجا راه خود را به دنیای بی‌انتهای بیرون پیدا می‌کرد؛ مثل ستاره‌ای در دل سیاهی آسمان شب. دهکده در دل شب از دور شبیه آسمان پرستاره به نظر می‌رسید. ده‌ها نقطه نورانی کوچک، آرمیده در میانه تاریکی جنگل.

دور تا دور دهکده را با تنه قطع شده درختان حصارکشی کرده بودند و پشت حصارها هم درختان سر به فلک کشیده، دهکده را قرن‌ها از چشم دنیای بیرون مخفی نگه داشته بودند، مگر اینکه کسی می‌دانست از چه راهی باید به آنجا برسد.

در گوشه شمالی دهکده، فاصله زیادی بین آخرین کلبه و حصار وجود داشت. فاصله‌ای که طبیعتاً باید با یک کلبه دیگر تا حدی پر می‌شد. دقیقاً مثل بقیه قسمت‌های حاشیه دهکده که طبق قانونی نانوشته فاصله بین آخرین ردیف کلبه‌ها و حصار، مقدار مشخصی بود. هیچ کس نمی‌دانست این قانون از چه زمانی و به چه دلیل وضع شده اما مردم آنجا باور داشتند که قدمتی به اندازه خود دهکده دارد. شاید آن قانون به خاطر تهدیدی که در روزگاران پیشین برای دهکده وجود داشت وضع شده بود اما در آن روزگار و حداقل سه نسل قبل از آن، کسی نبود که خاطره‌ای از یک تهدید جدی برای دهکده داشته باشد.

هرچه بود برای کسی که اولین بار پا به آن دهکده می‌گذاشت، آن فاصله سوال برانگیز بود اما مردم دهکده می‌دانستند که آنجا هم خانه‌ای هست. خانه‌ای که نه روی زمین، بلکه زیر زمین باید به دنبال آن می‌گشتند.

جایی دنج، گرم و البته همیشه تاریک که روشنی بخش آن آتشی بود که اغلب اوقات در فرورفتگی شومینه‌مانند گوشه آن روشن بود و دود آن از دودکشی که به سطح زمین آن طرف حصار راه داشت بیرون می‌رفت. آنجا برخلاف خانه‌های دیگر آنقدر بزرگ بود که بخشی از آن، زیر سطح زمین آن طرف حصار قرار داشت و به نزدیکی ریشه‌های عمیق درختان سر به فلک کشیده آن طرف حصار هم می‌رسید.

ریشه چند تا از آن درختان از بین خاک و سنگ دیوار انتهای آن خانه زیرزمینی بیرون زده بود و مثل پرده‌ای نازک، چشمه کوچک انتهای خانه را می‌پوشاند. آنجا در انتهای خانه چشمه‌ای کوچک از زیر ریشه درختان جاری بود. چشمه هم آبشخور ریشه‌های درختان بود و هم حیات‌بخش ساکنان آن خانه.

اولین ساکنان آن خانه به دلیلی که هیچکس از اهالی آن روزگار دهکده نمی‌دانست زندگی در زیر زمین را ترجیح می‌دادند. آن خانه پس از گذر قرن‌های فراموش شده و اتفاقاتی که به تاریخ پیوسته بود، در آن روزگار به نوجوانی به ارث رسیده بود که در کودکی پدر و مادرش را در جنگل از دست داده بود. زمانی که مثل بقیه مردم دهکده و همگام با آنان به شکار رفته بودند. دقیقاً به همان جایی که حیوانات گرسنه و وحشی دیگری هم برای پیدا کردن غذا در آنجا جمع شده و در رقابتی بی‌امان دنبال شکار می‌گشتند.


خانه
خانه


همان شب، کودک چشم انتظارشان به امید پیدا شدن آنها از پشت بوته‌های درهم تنیده آخرین پیچ مسیر دهکده، تا نیمه شب جلوی ورودی دهکده روی تخته سنگ کوچکی نشست. نیمه‌های شب وقتی از خستگی و گرسنگی داشت از حال می‌رفت دستان لطیف و نوازشگر مادربزرگش که سال‌ها بود تنها زندگی می‌کرد او را در آغوش گرفت و به خانه‌اش برد.

همان موقع حقیقت را دانست. حقیقتی تلخ که مدت‌ها با آن کنار نیامد و هرگز هم کنار نمی‌آمد اگر محبت‌های مادربزرگ پیرش نبود. مادربزرگ هم وقتی جوان بود شوهرش را همان‌طور از دست داده و بعد از آن، پسرش را تنها بزرگ کرده بود. حالا هم وظیفه خود می‌دانست همین کار را برای نوه‌اش انجام دهد.

او نیز با مادربزرگش احساس همدردی می‌کرد؛ زیرا هر دو در غمی یکسان شریک بودند. پس از آن حادثه، خانه زیرزمینی دو نفر ساکنانش را از دست داد و حالا فقط دو نفر دیگر برایش باقی مانده بود. نوه و مادربزرگ پس از آن حادثه بیشتر از قبل به هم وابسته شدند. مادربزرگ همه دنیای او شد و او روشنی لحظه‌های تاریک تنهایی مادربزرگ.

آغوش گرم آن زن پیر و تنها امن‌ترین آشیانه و باران بهاری کلمات محبت‌آمیزش تنها مادرانه‌اش در این دنیا بود. آن روزها او از صمیم قلب احساس خوشبختی می‌کرد. روزهایی که می‌دانست هر شب کسی در خانه منتظر اوست. روزهایی که از پس آن، منتظر شب به یاد ماندنی دیگری در کنار مادربزرگ و سر سفره دستپخت گرم و خوشمزه او بود. شب‌هایی که با بودن او خانه گرم بود و دلش روشن!

اما بالاخره روزهای زیبای بهاری و شب‌های گرم تابستانی زندگی‌اش با مادربزرگ به آخر رسید و خزان، جنگل سبز رویاهایش را پژمرده و زرد کرد. با فرا رسیدن زمستان در جهان بیرون، زمستان زندگی او با تنها همدمش در آن جهان وسیع فرا رسید و آن شب، باد سرد زمستان اندوه و تنهایی بر سرزمین سبز دلش وزیدن گرفت.

مادربزرگ رفت و او را با انبوهی از لحظه‌لحظه خاطرات خوب با او بودن و حسرت تجربه دوباره آنها تنها گذاشت.

از آن روز به بعد، او تنها ساکنان خانه شد خانه‌ای که هر چند هنوز راحت و گرم می‌نمود اما برای او سرد و تاریک بود. جویبار روزهایی که از سرچشمه خشک شده بود و درخت پرثمر شب‌های زیبایی که پس از رفتن مادربزرگ هرگز میوه نداد. سکوت سرد خانه همنشین شب‌هایش شد و خاطرات روزهای رفته، تنها دلخوشی لحظه‌های تنهایی‌اش تا به آن زمان که بذر امید دوباره جوانه زند و خورشید دوران جدید از پشت کوه‌های دوردست و مه‌گرفته جهان زندگی‌اش طلوع کند و بر سرزمین دلش بتابد…

مسئول رسانه مرکز فرهنگی اجتماعی انتظار. از نوجوانی عاشق نوشتن بودم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید