صدرا
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

غروب

غروب
غروب


غروب

همانطور که با قدم‌های آرام از صخره بالا می‌رفت، نسیم خنک پاییزی پوست صورتش را نوازش می‌کرد. هرچه جلوتر می‌رفت، غروب نزدیک‌تر و هوا سردتر می‌شد ولی برای او اهمیتی نداشت. به آنچه اطرافش می‌گذشت بی‌توجه بود و در جهان دیگری سیر می‌کرد.

صدای باد، تنها سخنگو در آن سکوت بی پایان بود. صدای یکنواخت و پیوسته‌ای که کمکش می‌کرد تمرکز کرده و هر چند لحظاتی کوتاه، با خاطرات آن روز زندگی کند. با کسانی که آن روز در کنارش بودند، چه آنها که سال‌ها همدم‌شان بود و چه آنها که برای اولین و آخرین بار شکوه حماسه‌شان را دید.

می‌خواست حتی لحظاتی کوتاه، با اتفاقات آن روز تنها باشد. روزی منتهی به شادی از پس باران بی‌امان ابرهای بس تاریک اندوه بر سرزمین قلب‌هایشان.

به بالای صخره رسید و به دشت زیر پاش نگاه کرد. همه جایش را از نظر گذراند. کوه‌های سنگی سر به فلک کشیده شرق دشت، تپه‌های کم ارتفاع‌تر غرب آن و رشته کوه‌های دوردست جنوب که قله‌های سرد و برف گرفته آن، پشت پرده مهی غلیظ پنهان بود.


غروب
غروب


به میانه دشت نگاه کرد. به تکه سنگ‌های بزرگی که اینجا و آنجا روی سطح آن، جا خوش کرده بودند. تنها شاهدان زنده حوادث آنجا از قرن‌ها قبل و از جمله کسانی که آن روز، مثل خود او در میانه میدان نبرد حضور داشتند و از پس ویرانی هولناک آن دوران و هول و اندوهی که پس از آن، سبزه‌زارهای همیشه بهاران سرزمین قلب‌های بازماندگان را به آتش کشید عبور کردند.

تنها از حوادث آن روزگاران عبور کردند اما هرگز نجات نیافتند و به دنیای دوران پیش از آن نبرد بازنگشتند. تن‌شان شاید از گزند زخم تیغ‌های آبدیده شمشیرها نجات یافت اما روحشان، فرسوده از تحمل بار بس سنگین صخره‌های سیاه اندوه آن دوران، اسیر سیاهچاله‌های اعماق سرزمین‌های دوردست دوری و فراموشی شد.

روی تخته سنگی که همچون زائده‌ای روی صخره مشرف بردشت شکل گرفته بود نشست. شمشیرش را باز کرد و به تخته سنگ تکیه داد. کلاه خودش را نیز از سر بیرون آورد و کنار خودش، درست روبروی قبضه شمشیر گذاشت.


غروب
غروب


غروب اندک اندک فرا می‌رسید و پرتو سرخ خونین رنگ خود را بر دشت و کوه‌هایی که آن را از هر طرف در بر گرفته بودند می‌ریخت. همه دشت در آن هنگام به سرخی می‌زد، دقیقاً مانند همان روزی که به یاد خاطرات آن، قدم بر پشت آن صخره گذاشته بود.

با خود فکر کرد که به زودی شب فرا می‌رسد، بر آنچه جهان در طول روز شاهدش بود سایه می‌افکند و گرد فراموشی بر ذهن مردمان می‌پاشد.

آن روز نیز شب از پس آخرین لحظات پیوند یاران فرا رسید و مُهر پایانی زد بر داستان چون رویای شیرین روزگاران دیرینی که در کنار یاران وفادار گذشت.

شب فرا رسید و بر آخرین لحظاتِ آخرین روزی که به امید پیروزی آغازش کرده بودند سایه افکند. آن شب، پیروزی از پس ضربات کوبنده گرزها و زخم‌های عمیق تیغه شمشیرها از آنِ آنها بود اما هرگز هنگامه جشن و شادی فرا نرسید؛ چرا که اندوه فراق یاران بسی تلخ‌تر از آن بود که شیرینی همچون عسلِ شربتِ پیروزی بر آن غالب آید.


غروب
غروب


از این رو از پس پیروزی پرزحمت، قلب‌هایشان جز اندکی، به قدر دانه کوچک ماسه‌ای بر پهنه بی‌کرانه اقیانوسی بی عمق و عرض شاد نشد. شب فرا رسید و بر تن بی‌جان دوستان از دست رفته سایه افکند و در آغوش گرفت تنِ رنجور از نبود بازماندگان را و سایه افکند بر گریه‌های تلخ‌شان در گوشه‌گوشه آن سرزمین.

خورشید غروب کرد و ستارگان نقره‌فام به سان مرواریدهای درخشان، زینت بخش ساحل سیاه آسمان شدند.

در آن هنگامه، همگام با اولین نفس‌های سرد شب، به یاد آخرین لبخند گرم صمیمی‌ترین یارش افتاد. آن دیرینه‌دوست که از کودکی پابه‌پای یکدیگر مسیر زندگی را از پس فراز و نشیب‌های آن طی کردند.

کوره حوادث روزگار، زیر فشار گرمای بی‌امانش دوستی آن دو را به غایت استحکام و خلوص رساند اما پتک سنگین آن نبرد خونین، بس هولناک و سهمگین، استخوان سر یار دیرینش را شکافت.


غروب
غروب


صبح روز بعد، آن هنگام که تیغ طلایی رنگ شمشیر آخته اولین پرتوهای خورشید دل تاریکی را می‌شکافت، تن‌های بی‌جان از دست رفتگان را دفن کردند و نگاهش برای آخرین بار، قبل از آنکه تن تنها دوست دوران کودکی‌اش اسیر آغوش سرد خاک شود، به صورتش افتاد.

آن روز، تیغ آن وداعِ آخرین، زخمی بر قلبش به جا گذاشت که تنها مرهمش تا آن زمان که در آن جهان فانی می‌زیست این بود که گاه به گاه به آن دشت بازگردد، به یاد آورد خاطرات تلخ و شیرین روزهایی که کنار یارانش گذشت و هر چند لحظاتی کوتاه، در فضای آن روزگاران زندگی کند.

شب به نیمه نزدیک می‌شد و سوز سرمای آن زمانِ دشت، تنش را می‌رنجاند. باید برمی‌گشت. شمشیر و کلاهخودش را برداشت و برای آخرین بار به دشت، که اکنون در عمق اقیانوس تاریکیِ شب آرمیده بود نگریست. کلاهخود را بر سرش گذاشت و شمشیر را به کمرش بست. نگاهش را از دشت برگرفت و در مسیر برگشت به راه افتاد، به امید آنکه به زودی و به گاهِ آشکار شدن اولین بارقه‌های خورشید زندگی‌اش در جهان دیگر، به دیدار دوباره دوست قدیمی‌اش نائل شود.

مسئول رسانه مرکز فرهنگی اجتماعی انتظار. از نوجوانی عاشق نوشتن بودم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید