اَرغَوانِ بی اِبتِهاج؛
اَرغَوانِ بی اِبتِهاج؛
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

اویِ خیالِ آشفته‌ام؟!

یکتا‌زاده‌بی‌همتایِ من سلام!
می‌خواهم بدانی از زمانی که چشمانم را بر سیمایِ پرفروغت افکندم، گویی معبود آرامشِ جان را از من دریغ نموده. قدرتِ ادراکم در عجز ماند و نیافتم چگونه دلِ ‌بی‌نوایم را به تک‌تکِ جوارح و غمزه هایت سپردم و او را به تاراج بردی؛ اما خوب می‌دانم که همچون بره‌ای بی‌نوا دلِ امانت‌داده‌یِ‌مرا به سیخ کشیدی و با لذت و بی‌رحمی کباب کردی. شما بفرمایید چه کنم که دل و جان نسپارم به خودِ همچو آتشت که می‌سوزانی منِ مفلوکِ روغن‌زده را؛ آری، می‌دانم که نباید چشمانِ روح‌‌پرور و تنِ وسوسه‌انگیزت دین و ایمانم را به یغما ببرد اما چه کنم که تو مَلِک هستیِ این شلوارپاره شده‌ای و کوشش‌هایِ اندکم برای انحرافِ اندیشه‌‌ام من را به سخره می‌گیرند.‌ گویی آن‌ها نیز می‌دانند‌ مجنونِ تو مجنون می‌ماند و از شرش خلاص نخواهی شد. آخ که از چشمانت نگویم غزالِ‌رعنایم... چه برسرم آوردند آن دوگویِ طوفانی؟!  شبانگاه نقشِ چشم‌هایِ توست که در ذهنم‌ به تصویر کشیده می‌شود و پگاه را با خیالِ گیسوانِ طلایت به پیشواز می کشم اما به منِ درویشِ خاک‌برسر می‌گویی تورا  به فراموشی سپارم؟! مگر من را کفن پوشانده و زنده‌‌زنده در گور کنند که بتوانم تیله‌هایِ فریبنده‌ات را از خاطر برون برانم. گر دمی در زندگی‌ام به فکرِ تو نگذرد همچون شیری‌ بی‌غرش خواهم شد و تنفس برایم عملی بی‌ارزش تلقی می‌شود. سخن کوتاه میکنم ارغوانم... امید است روزی دلِ‌تنگم را دریابی و کمی الطفاتِ درونِ گوهربارت را خرجِ منِ آسمان‌جول کنی، شاهزاده‌خانم؛

ای‌صبا به لطف بگو آن غزالِ رعنارا..
                        که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای مارا  

به یادگار: 11شهریورماهِ 1403؛

دلعشقبیچارهعاشقانهدوست داشتن
هر چه دورتر زِ کسان، آرمیده‌تر؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید