یکتازادهبیهمتایِ من سلام!
میخواهم بدانی از زمانی که چشمانم را بر سیمایِ پرفروغت افکندم، گویی معبود آرامشِ جان را از من دریغ نموده. قدرتِ ادراکم در عجز ماند و نیافتم چگونه دلِ بینوایم را به تکتکِ جوارح و غمزه هایت سپردم و او را به تاراج بردی؛ اما خوب میدانم که همچون برهای بینوا دلِ امانتدادهیِمرا به سیخ کشیدی و با لذت و بیرحمی کباب کردی. شما بفرمایید چه کنم که دل و جان نسپارم به خودِ همچو آتشت که میسوزانی منِ مفلوکِ روغنزده را؛ آری، میدانم که نباید چشمانِ روحپرور و تنِ وسوسهانگیزت دین و ایمانم را به یغما ببرد اما چه کنم که تو مَلِک هستیِ این شلوارپاره شدهای و کوششهایِ اندکم برای انحرافِ اندیشهام من را به سخره میگیرند. گویی آنها نیز میدانند مجنونِ تو مجنون میماند و از شرش خلاص نخواهی شد. آخ که از چشمانت نگویم غزالِرعنایم... چه برسرم آوردند آن دوگویِ طوفانی؟! شبانگاه نقشِ چشمهایِ توست که در ذهنم به تصویر کشیده میشود و پگاه را با خیالِ گیسوانِ طلایت به پیشواز می کشم اما به منِ درویشِ خاکبرسر میگویی تورا به فراموشی سپارم؟! مگر من را کفن پوشانده و زندهزنده در گور کنند که بتوانم تیلههایِ فریبندهات را از خاطر برون برانم. گر دمی در زندگیام به فکرِ تو نگذرد همچون شیری بیغرش خواهم شد و تنفس برایم عملی بیارزش تلقی میشود. سخن کوتاه میکنم ارغوانم... امید است روزی دلِتنگم را دریابی و کمی الطفاتِ درونِ گوهربارت را خرجِ منِ آسمانجول کنی، شاهزادهخانم؛
ایصبا به لطف بگو آن غزالِ رعنارا..
که سر به کوه و بیابان تو دادهای مارا
به یادگار: 11شهریورماهِ 1403؛