برداشت یک: من اینجا هویتم رو کشتم!
نمیدونم چه روزی بود، فکر کنم روز چهارشنبه سوری بود. برای اینکه مطمئن بشم دقیقا چه روز و چه ساعتی بود باید دفترچه خاطراتم رو نگاه کنم و برای این کار به اندازه کافی شجاع نیستم.
گزینه دیلیت اکانت رو زدم. چند ساعت بعدش وقتی وارد سایت شدم، دیدم که گزینه «ورود/ثبت نام» بالای صفحه ست. با شمارهم اکانتی نبود. حتی رفتم سرچ کردم و با سرچ هم اکانتم بالا نیومد. یهو دلم ریخت. انگار اتفاقی بود که توی گذشته افتاده و من تازه متوجهش شدم؛ خورشیدی که منفجر شده و من بعد هشت دقیقه حالا تصویرش رو میدیدم.
کل روز تپش قلب داشتم. از یک طرف خوشحال بودم که از اون حس عذاب وجدان لعنتی خلاص شدم. آزاد بودم. دیگه نیاز نبود نوتیفیکیشنها رو چک کنم. ولی ترسیدم. حالا من دیگه تنها بودم.
فکر میکردم فراموش میکنم. ولی هر موقع دوباره سر میزدم، صمیمیت های فراموش شده احساساتم رو پاره پاره میکرد. چیزایی که من پشت سرم ولشون کردم و حالا فهمیدم که دیگه رفتن و من از دستشون دادم. اونها مال همون زمانی بودن که مشتاق بودم زودتر بگذره. فکر میکردم آینده بهتر از اینه.
جالبه ولی انگاری آزادی و تنهایی مترادف همن؛ نه؟ آدم وقتی جایی هست که کسی دوستش داره، انگار اونجا ریشه میکنه. همون ریشه ها پاهاشو میگیرن. حبسش میکنن. ما آدما پرنده نیستیم که با هر گرمی و سردی کردن پا شیم و بریم. ما درختیم؛ چسبیده به زمین.
البته مثل درخت هم نیستیم. نه به اون سازگاری در برابر خیلی چیزها و به اون رشد توی شرایط سخت. نه، ما مثل درخت هم نیستیم. شاید فقط یه تیر برق سیمانی قدیمیایم که بعضی قسمتهاش شکسته شدن و میلگرد های داخلش بیرون زدن و بچه های مست و نشئهای که آخر شب از اونجا میگذشتن با اسپری مشکی روش فحش نوشتن.
برداشت دو: دنیای فیزیکی. چقدر وحشتناک!
توی مدرسه میدونستم کاملا تنهام. دوست صمیمی نداشتم. نمیتونستم با بقیه درست ارتباط بگیرم. یکی انگار قلبمو توی مشتش گرفته بود و فشار میداد. انگار یکی زبونمو گره زده بود. دنیا برام توی همون یه کلاس خلاصه شده بود و انگار من داخل همین قفس هم توی یه قفس کوچیکتر گیر کرده بودم. صدای توی ذهنم داشت سر بقیه داد میزد. «آهای منو نگاه کنین! منو تنها نذارین! من نمیخوام تنها باشم!»
انگار همه آدما سعی میکردن از دستم خلاص شن. انگار هیچ کس نمیخواست باهام همکلام شه. به چه گناهی؟ لایق اینم؟ مگه چیکار کردم که لایقش باشم؟ شاید هر کاری که تا حالا انجام میدادم.
حالا حس میکنم بهتر شدم. ولی کافیه دوباره یکم مزه اون فضا زیر زبونم بیاد. میفهمم که این حال نسبتا خوب همش به خاطر دوری از مدرسه بوده. هنوز با دیدن هر چیز کوچیکی که یادآور مدرسه باشه، عکسای دسته جمعی مدرسه، شنیدن خاطراتی که من توشون نبودم و دیدن صمیمیت باقی بچه ها با هم، قلبم پاره پاره میشه و یهو از دنیای ملالت و روزمرگیم پرت میشم به دنیای غم قدیمی خودم. انگار یه بخش ذهنم ته نشین شده. کوچیک ترین شوکی باعث میشه دوباره کدر و کثیف بشم. نمیدونم مشکل چی بود. ولی هر چی بود دیگه برای درست کردنش دیر شده.
توی دنیای واقعی دلم میخواست صادق باشم. چرا نباید روراست باشم؟ بعضی آدما حالمو بهم میزدن. دلم نمیخواست خودمو قدیس جلوه بدم. دلم نمیخواست وقتی با یکی مشکل دارم طعنه و کنایه بزنم. میخواستم مستقیم حرف بزنم و راستشو بگم. من ازونا خوشم نمیومد و مثل اونا نبودم. مثل اونا رفتار نکردم و درکشون نکردم؛ البته تا وقتی که حرفایی که پشت سرم زده میشد رو شنیدم. بعدش فهمیدم مثل اینکه صداقت توی دنیای واقعی جواب نمیده.
من بلد نیستم چطور باید با مردم رفتار کنم.
خودمو با درس مشغول میکردم. موفقیت خیلی خفنی توش به دست نیومد. تمرکزم به زور جمع و جور میشد. داشتم از حجم افکار توی مغزم میترکیدم.
اینجا میتونستم بدون این که قیچی دستم بگیرم و حرفامو تیکه پاره کنم حرف بزنم. چرا این کار توی دنیای عادی جواب نمیداد؟
من بلد نبودم عادیترین چیزا رو درخواست کنم. بلد نبودم سر حرف زدن رو باز کنم. بلد نبودم قسمتهای بد آدما رو بپذیرم. دیگه اونجا نمیشد وقتی از یک ویژگی یه آدم بدت میاد صفحه رو اسکرول کنی. مجبور بودی بشینی. صدای ملچ مولوچ غذا خوردناشون رو بشنوی. مجبور بودی وقتی دارن در مورد هر چیز زندگیت چرت و پرت میگن تحمل کنی. مجبور هم بودی جواب بدی. و در نهایت نباید از اونا متنفر هم میشدی.
برداشت سه: انگار فقط توهم بود.
آتنا رو دیدم. از نزدیک. اون توی المپیاد سوادرسانه پنج روز هماتاقی همکلاسیم بود. همکلاسیم خیلی ازش برام حرف زده بود و تعریف کرده بود. یجورایی حسودیم میشد که من قبل از همکلاسیم آتنا رو میشناختم ولی اون بیشتر از من ازش میدونست. آتنا سریع اونو شناخت. اون هم آتنا رو بهم نشون داد. ولی من اول نشناختمش. بعدش خواستم با یکم مزه ریختن خودمو بهش معرفی کنم. دلم میخواست مثل فیلما باشه. این که شخصیتا یهویی همو میشناسن و پامیشن همو بغل میکنن و اشک میریزن، انگار نه انگار بیست ساله که از هم دور بودن.
خودمو معرفی کردم: «حباب»
اون پرسید که مگه حباب پسر نبود؟
خب، فهمیدم پنج روز هماتاقی بودن به دو سال آشنایی مجازی میچربه.
خیلی از ما ممکنه توی دنیای واقعی همو ببینیم و از کنار هم رد بشیم انگار که همدیگه رو نمیشناسیم. همونطور که دوستم به من میا رو معرفی کرد. (البته با اسم واقعیش). ولی خب نه من میدونستم اسمش چیه نه این که قیافش چطوریه که بخوام تشخیصش بدم. رد شدم. اون موقع فراری بودم از انسان جدید. الآن حسرت میخورم که دیدمش؛ ولی حتی تصویری ازش تو ذهنم نیست.
ارتباطایی که به یک دیلیت اکانت یا یک بلاک وصله. ارتباطایی که با آدماشون نه، با بستر هاشون هویت میگیرن. انگار نه انگار که ما وجود داریم!
انگار باید با این قضیه کنار میومدم که اون دوستیا خیلی هم حسرت نداشتن. واقعی بودن؟ نمیدونم. ولی میدونم همه چی فراموش میشه. چیزی که مجازی باشه، زودتر.
برداشت چهار: ببخشید آقا، شما میدونین من کیام؟
سایه سنگین تنهایی. هیچ فرقی نمیکنه کجا باشی یا چند تا آدم دورت باشن. هست. همیشه هست. این لعنتی پشت سر من میاد. هر بار که خوشحالم یهو میبینمش. و ساکت میشم. میرم. به لاک تنهاییم. این سایه خودمه. من از سایه ها میترسم!
بقیه فقط یه سایه از من دیدن. کلا ارتباط اجتماعی همینه. کسی وجود نداره که بتونین همه چیز رو بهش بگین. بعضیا میگفتن که من توی ویرگول محبوب بودم. خودمم دوستش داشتم. ولی مطمئنی اینا توهم نیست؟ هیچ کس توی دنیای واقعی نمیتونه من رو قبول کنه.
کل این مدت دنبال آدمی بودم که بتونه من واقعی رو ببینه و ازم فراری نشه. کسی که همونطوری باهاش حرف بزنم که با خودم حرف میزنم.
توی مجازی میشه؟ شما واقعا همهی واقعیت رو میبینین؟ شما نمیدونین من چه چهره ای دارم. تا به حال با من حرف نزدین که بدونین چقد تند حرف میزنم و خیلی از اوقات مردم حرفام رو متوجه نمیشن. گاهی اوقات برای همین هم دلشون نمیخواد باهام همصحبت بشن. شما وقتی که حوصله هیچ آدمی ندارم و اگه سر به سرم بذارین عالم و آدم رو به فحش میکشم من رو ندیدین. وقتی که دارم سر یه چیز تکراری گریه میکنم من رو ندیدین. شما حتی مطمئن نیستین که این آدمی که این پشت نشسته و اینا رو نوشته، واقعا همونیه که قبلا با این اسم میومد و برای شما کامنت میذاشت. چی هویت من رو توی اینجا تعریف میکنه؟!
برداشت پنج: از بزرگسالی متنفرم!
بچه که بودم انگار شکست ناپذیر بودم. میدویدم و بازی میکردم. مفصل پاهام از جا درمیومد و من منتظر بودم خوب بشه و برم مدرسه و برای بقیه تعریف کنم که چقدر آدم قوی ای بودم و از پسش براومدم و گریه نکردم. ولی حالا، باید به بدنم اهمیت بدم. هر چیزی رو نمیتونم بخورم. زیاد راه برم کمردرد و پادرد میگیرم. هر اتفاق مزخرفی که میفته اول پوستمو از ریخت میندازه. البته خب من به این چیزا اهمیت نمیدم؛ تا وقتی که توان تحملشونو داشته باشم.
خیلیامون وقتی بچه بودیم فکر میکردیم وقتی بزرگ بشیم خیلی چیزا بهتر میشه. فکر میکردیم نسخه بزرگسال خودمون مثلا خجالتی نیست. یا وقتی بزرگترا دارن با هم دعوا میکنن میتونه جلوشونو بگیره. شاید وقتی آدمای نیازمند رو میدیدیم میگفتیم اونقدر پولدار میشیم که بهشون کمک کنیم.
من میخواستم بچه خوبهی خونواده باشم. میخواستم اونی باشم که همه دوستش دارن. گاهی اوقات فکر میکردم قراره آدم مهمی بشم. میخواستم نویسنده یا کارگردان بشم. راستشو بگم از بچگی دلم میخواست مشهور باشم. بقیه در موردم حرف بزنن. دوستم داشته باشن.
ولی حالا، نشستم یه گوشه. حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم و حتی خودمم تحمل خودمو ندارم. در مقابل مشکلات زندگیم کاری جز گریه کردن و ناخن جویدن ازم برنمیاد. رویاهامو کنار گذاشتم و فهمیدم چیزایی که دلم میخواست بشم، چیزاییه که باید به خاطرش تمام اولویت های دیگهم رو کنار بذارم. تازه باز هم تضمینی براش وجود نداره. آدم یک بار زندگی میکنه. برای چند بار امکان اشتباه نداره! این رویاها مناسب من و شرایط زندگی من نبود. «اگه توانایی اینو نداشتی که بهش برسی خدا این آرزو رو توی ذهنت نمیذاشت» متنفرم ازین جملات.
به کسایی که میگن فیلم برادران لیلا سیاهنماییه حسودیم میشه. خودمم کامل ندیدمش و فقط جستهگریخته یه چیزایی شنیدم و دیدم. ولی خب این چیزیه که روزمره خیلیاست. اگه فکر میکنین واقعی نیست و سیاهنماییه، خوشبختی ای داشتین که ازش خبر نداشتین.
بزرگتر که میشی مجبور میشی برای خودت و حتی بعضی مواقع برای دیگران تصمیم بگیری. ولی من هنوز اون بچه کوچیکیام که مامانشو گم کرده و درمونده یک گوشه نشسته و داره گریه میکنه. انگار من هنوز نمیتونم با جامعه روبرو بشم. میخوام فرار کنم.
برداشت شش: هویت من تقدیر منه!
مامانم میگه اسم من از توی قرآن دراومده. بچه که بودم خیلی ازش خوشم نمیومد. الآن باهاش کنار اومدم. معنیش میشه زن غمگین.
اوایل یه مدت ناامید شدم و گفتم خدایا یعنی داشتی میگفتی من قراره اینجوری زندگی کنم؟
بعدش بیخیال این چیزا شدم. توی دوران اوج تغییرات نوجوانی و هجوم هورمون ها، فکر میکردم قراره آدم معروفی بشم. قراره نویسنده بشم. قراره کلی طرفدار داشته باشم. ولی اون مواقع گاهی اوقاتش حس میکردم انگار یکی داره بهم پوزخند میزنه. شاید اون موقع خود الآنم رو داشتم میدیدم. انگار میدیدم که خود الآنم توی اون موقع یک گوشه اتاق وایساده و در حالی که میدونه قراره چه چیزایی براش اتفاق بیفته، به رویاهای بچگانه یه دختربچه احمق پوزخند میزنه.
یه عالمه خاطره که هیچ وقت نمیتونم ازشون عبور کنم پاهام رو بستن. اینجا گیر کردم. دیگه خسته شدم. دیگه دست و پا نمیزنم.
انگار من برای خوشبخت بودن آفریده نشدم.
پ.ن: کامنت هاتون رو میخونم. ولی نمیتونم جواب بدم. از الآن معذرت میخوام.