ویرگول
ورودثبت نام
حباب
حبابعلاقه‌مند به نویسندگی، دانشجوی ادبیات، معلم آینده.
حباب
حباب
خواندن ۱۱ دقیقه·۱ سال پیش

نمی‌شنوم، بلندتر حرف بزن!

برای دومین بار تست داد. نشد. برای بار سوم. باز هم نشد. زن‌ و مردهای چهل پنجاه ساله می‌آمدند و به راحتی این تست را قبول می‌شدند؛ اما او نمی‌توانست.

-«توی هردوتا گوش‌هات افت فرکانس بالا داری. صدای بقیه رو وقتی که دور باشن خوب نمی‌شنوی. این توی معلمی تاثیر می‌ذاره و اگه من واقعیت رو بنویسم که گوشات مشکل داره بابت این اخراج می‌شی. برات نمی‌نویسم ولی اگه توی گزارش ننویسم و معلم بشی در واقع جای یکی دیگه رو می‌گیری.»

او با خودش می‌گفت که من جای کس دیگری را می‌گیرم؟ حتی این قدر تلاش کردن و سختی کشیدن، باز هم او را لایق داشتن چنین چیزی نمی‌کرد؟

دکتر به او گفت که با این وضعیت وقتی به سن چهل برسد باید سمعک بگذارد. پیش‌بینی‌ای که البته خیلی زودتر از حدس دکتر به حقیقت پیوست.

وقتی به خانه برگشت، تمام تلاشش را کرد که گریه نکند. داشت از شدت غم خفه می‌شد ولی نمی‌توانست آن را بیرون بریزد. چون نمی‌خواست مادرش فکر کند آخر دنیا رسیده. آن روز آزمایش خون هم داده بود و برای همین هم سرش گیج می‌رفت و این غم هم سنگینی‌ای شده بود روی سینه‌اش. وقتی از جایش بلند می‌شد باید دستش را به جایی تکیه می‌داد تا سکندری نخورد. مادرش شروع کرده بود به یادآوری خاطرات قدیمی. «یادته وقتی بچه بودی هر جا می‌رفتیم عروسی صدای آهنگ رو که می‌شنیدی دستاتو می‌ذاشتی رو گوشات؟ بدت میومد همیشه. من فکر می‌کردم گوشات شاید زیادی حساسه. بقیه بهت می‌خندیدن.» هنوز قضیه را جدی نگرفته بود.

کل روز گریه نکرد، گریه نکرد، گریه نکرد، اما در نهایت در ساعت سه صبح، بغضش شکست. پتو را روی سر خودش کشید تا کسی او را در این حال نبیند. سعی کرد تا حد امکان صدایی از خودش درنیاورد. یک ساعت کامل بی‌صدا گریه کرد. اشک‌ها بی‌امان ریختند؛ بی‌اختیار و مثل یک پاسخ طبیعی به یک اتفاق ناگوار. یک چیزی مثل عقب کشیدن دست بعد لمس کردن یک چیز داغ یا بستن پلک بعد از وزیدن گرد و غبار.

صبح روز بعد، پشیمان شد که چرا صورتش را قبل از خواب با آب نَشُسته‌ است. چشم‌هایش پف کرده بود و تا یک روز بعد هم به حالت عادی برنگشت. خودش می‌گفت اگر زنبور نیشش می‌زد ورم آن زودتر می‌خوابید.

آن روز بعد از بیدار شدن با چشم‌های پف کرده، ذهنش صدا نداشت. آخرین باری که این اتفاق افتاده بود یادش نمی‌آمد. به طرز عجیبی ذهنش نه حرف می‌زد و نه آهنگ پخش می‌کرد. کاری که معمولا عادت داشت انجام بدهد و اینقدر افکار مختلف سرش بریزد تا خفه‌اش کند. اما حالا، سکوت کرده بود. صدا و خاطره‌ی آهنگ‌ها در ذهنش بعد از یک مدت کوتاه، مثل یک سی‌دی خش‌دار تکه تکه شدند و بی‌نظم و بهم‌ریخته در ذهنش پخش می‌شدند. بیشتر که گذشت حتی صدای اصلی آن‌ها را فراموش کرد و متنشان را با صدای ذهنی خودش می‌خواند. که البته خیلی هم صدای گوش‌نوازی نبود.

هندزفری قدغن شد. قبل از این اتفاق هندزفری برای او یک سد دفاعی بود. همیشه روی گوشش بود حتی اگر واقعا صدایی از آن پخش نمی‌شد. یک طور نشانه‌ای بود برای مردم که «لطفا از من آدرس نپرسید» و «سر صحبت را با من باز نکنید.». نمی‌دانست باید بگوید این هندزفری است که این بلا را سر گوش‌هایش آورده یا این که این شوخی خداست که به او نشان بدهد او هیچ وقت تمایلی به شنیدن‌ حرف‌های بقیه نداشته و حالا «گریه کن چون دیگه حتی اگه بخوای هم نمی‌تونی گوش بدی!».

بعد از آن جای خالی هندزفری با گوش‌بند محافظ، و در سال‌های بعدی با سمعک پر شد.

بعد از یک مدت قبولش کرد. دیگر گریه نکرد و حس بدبخت بودن نداشت و فقط سعی می‌کرد طوری مراقبت کند که وضعیتش از این بدتر نشود. گاهی حتی با مشکلش شوخی هم می‌کرد. مثلا وقتی که یکی از دوستانش می‌گفت که «غر زیاد دارم»، او جواب می‌داد «من هم گوش شنوا دارم». ولی این تبصره را اضافه می‌کرد «که در مورد شنوا بودنش خیلی مطمئن نیستم.» و با صدای بلند می‌خندید.

باید از جاهای پرسروصدا پرهیز‌ می‌کرد و یا هم گوش‌بند محافظ می‌گذاشت. چیزی که خیلی توی‌ چشم و برای بقیه سوال‌برانگیز بود. خب، حالا دیگر برای بقیه هم واضح بود که او مشکل دارد. مشکلی که بعضی‌ها بابتش ترحم می‌کردند و بعضی‌ها هم تمسخر. همان طور که در سال‌های بعد بعضی وقت‌ها که بحثی پیش می‌آمد شوهرش یا پسرش با او مثل یک بار اضافی برخورد کردند.

این تمام ماجرا نبود. در دانشگاه و خوابگاه پرسروصدا باید گوش‌بند می‌گذاشت اما وقتی در موردش سوالی می‌شد سعی می‌کرد به هر نحو که شده بحث را به سمت دیگری بکشاند. نمی‌خواست همکلاسی‌هایش در مورد مشکلش بدانند. اگر کوچک‌ترین بهانه‌ای دست بقیه می‌افتاد، حرف‌ها شروع می‌شد. «دخترخاله‌ی منم فلان مشکلو داشت رد شد. اینا پارتی دارن هر جا دلشون بخواد خودشونو جا می‌کنن. نشنیدی با فلانی آشنان و رفت و آمد دارن؟»

این حرف‌ها قلبش را می‌شکست. او با کلی بدبختی و بی‌پولی خودش را به جایگاهی بالاتر رسانده بود اما حالا در این جایگاه خود را تنها حس می‌کرد. او یک وصله‌ی بدشکل بود. حداقل چیزی که می‌توانست داشته باشد حق باور کردن این بود که بعد از این همه سختی لیاقت چنین چیزی را دارد.

بعد از دانشگاه و در دوران تدریسش هم به مشکلات مشابهی خورد. البته دیگر مجبور نبود این ایراد را مخفی کند. در واقع باید حتما این را هر جلسه یادآوری می‌کرد و بچه‌ها را مجبور می‌کرد که سروصدا نکنند. این کار در مدارس نمونه و تیزهوشان خیلی ساده بود. آن‌ها خیلی راحت می‌نشستند و گوش می‌کردند و خیلی از وقت‌‌ها سوالی هم نمی‌پرسیدند. تمام دغدغه‌شان نمره‌هایشان بود و برای نمره‌ی نوزده و هفتاد و‌ پنج صدم طوری اشک می‌ریختند انگار نامه‌ی اعمالشان را به دست چپشان داده‌اند. اما مدارس دولتی... امان از مدارس دولتی. وقتی بچه‌ها سوالی می‌پرسیدند و او نمی‌شنید و از آن‌ها می‌خواست تکرارش کنند، دفعه‌ی دوم صدایشان را در حد فریاد زدن بالا می‌بردند و حرکات صورتشان به قدری اغراق شده بود که انگار انتظار داشتند معلمشان از روی لب‌خوانی حرف‌هایشان را بفهمد. شاید هم فقط هدفشان این بود که او را مسخره کنند.

به هر حال او وقتی متوجه اکثر کنایه‌ها می‌شد که کار از کار گذشته بود. شب‌‌ها وقتی می‌خواست به تخت خوابش برود در مورد همه چیز فکر می‌کرد و ناگهان به ذهنش می‌آمد که فلان رفتار چه معنایی داشت؟ آن قدر فکر می‌کرد تا بتواند از آن معنی‌ای در بیاورد. گاهی اوقات حتی بابت این چیزها گریه می‌کرد. عادت گریه کردن قبل خواب از سن پایین در او نهادینه شده بود. مثل نوزادی بود که بهانه‌ای می‌گرفت و گریه می‌کرد و بعد خیلی آرام به خواب می‌رفت و دیگر کابوس هم نمی‌دید.

شوهرش از عادت گریه کردن او متنفر بود چون نمی‌دانست باید چه کار کند. وقتی می‌دید او دارد گریه می‌کند و سعی می‌کرد که او را آرام کند، اینقدر بد این کار را انجام می‌داد که حتی یک دلیل دیگر برای گریه به او می‌داد. به هر حال او بی‌تجربه بود. دو سال از زنش کوچک‌تر بود و مرد‌ها هم کلا دیرتر به بلوغ عاطفی می‌رسند.

شوهرش همیشه بدون ملاحظه کلماتش را به کار می‌برد. مثل یک بار که وقتی به خانه برگشت غذایش آماده نبود و سر او فریاد کشید. او همیشه وقتی صدای فریاد می‌شنید فقط درجه‌ی سمعکش را کمی پایینتر می‌آورد و این بحث را تشدید می‌کرد. چون شوهرش از این کار متنفر بود. این کار آتشی‌ترش کرد و باعث شد بگوید که پشیمان است که او را قبول کرده و یک «معلول» را به همسری گرفته.

این حرف‌ها برای او آشنا بود. مادرشوهرش همیشه او را آزار می‌داد. ظاهرا انتظار داشت که پسر یکی یک‌دانه‌اش با یک دختر جوان و سالم از فامیل خودشان ازدواج کند که برایش پسر‌های زیاد و سالم بیاورد. البته او حامله بود و بچه‌اش هم یک پسر بود. که البته سالم هم بود. وقتی بالاخره مطمئن شد فرزندش سالم است فکر کرد که دیگر این حرف‌ها تمام شده و زندگی روی خوشش را نشان داده‌. ولی وقتی این کلمه‌ی «معلول» را از دهان شوهرش شنید همه چیز فرو ریخت. فقط از خانه‌ فرار کرد. خانه‌ای که خودش اجاره‌اش را می‌داد و تمام وسایلش را با پول وام ازدواجی خرید که خودش قسط‌هایش را پرداخت می‌کرد. از آن‌جایی که خانه‌ی مادرش خیلی دور بود، در ساعات شب‌ فقط در خیابان‌ها پرسه می‌زد. خیابان تقریبا خالی بود. آسمان ابری نداشت. فقط باد می‌آمد. او به سمت یک مقصد نامعلوم می‌رفت اما در نهایت از راه رفتن با آن شکم سنگینش خسته شد و یک گوشه نشست و آرام گریه کرد. که در میان صدای وزش باد، یک صدای خسته‌ی آشنا را شنید: «پاشو بریم خونه.»

«پاشو بریم خونه.»

او هیچ‌وقت به همان پرسروصدایی که دعوا راه می‌انداخت و گریه‌اش را درمی‌آورد، معذرت‌خواهی نمی‌کرد.

شوهرش یک وکیل بود. درآمد مشخص نداشت. اگر شانس بهش رو می‌آورد یک پرونده‌ی خوب و یک درآمد تپل گیرش می‌آمد و تا چند ماه وضعیتشان خوب بود و هر روز بساط تفریح و مهمانی برپا بود.‌ ولی خب هزینه‌های ثابت را مجبور می‌شد خودش پرداخت کند. شوهرش را در یک مسافرت دیده بود و شماره‌اش را گرفته بود -فقط بعد از عقد جرئت کرد این را برای مادرش تعریف کند. مادرش اعتقاد داشت حتما باید پسر کسی باشد که قدم اول را برمی‌دارد- با هم صحبت کردند و او از آن مرد خوشش آمد. حس می‌کرد چیزی را در او می‌بیند که خودش ندارد. شاید توان خطر کردن و زندگی کردن، به معنی واقعی‌اش. ازدواج کردند و بدون گرفتن یک عروسی پرسروصدا، به خاطر مشکل گوش او، فقط با یک دعوتی از طرف دوخانواده همه چیز تمام شد.

شوهرش از شهر خودشان مجبور شد به شهر زنش نقل مکان کند (چون او به آموزش پرورش تعهد داشت و نمی‌توانست جابجا شود). شوهرش در شغلش تا ده سال در شهر جدید جا نیفتاد تا این که بالاخره بعد ده سال مردم دیگر او را می‌شناختند و وضعیتش طوری شد که تمام مخارج را با درآمد خودش می‌داد و زنش درآمدش را فقط خرج خودش و مخارج دم دستی احمقانه می‌کرد. یا هم خرج پسر یکی یک‌دانه‌اش که تقریبا همه چیز می‌خواست. حس می‌کرد پسرش از دنیا زیادی توقع داشت و همین هم باعث شد واقعیت را نپذیرد. در سن هجده سالگی فهمید که نمی‌تواند از سربازی معاف شود و این واقعیت اینقدر بهش فشار آورد که خودکشی کرد. البته نهایتا این اقدامش فقط به زخمی شدن مچ دستش منجر شد و آنقدر از او خون نرفت که کارش به بی‌هوشی و مرگ بکشد. بعد از آن رفتار همه با او عوض شد. پدرش طوری با او رفتار می‌کرد انگار او را نمی‌شناسد. مادرش کل مدت فکر می‌کرد که چه چیزی برای او کم گذاشته. شاید مشکل باز هم به خودش برمی‌گشت. هر بار با پسرش دعوایش می‌شد، پسرش داد می‌زد که «من هر چی بگم هم فایده‌ای نداره. تو هیچ وقت نمی‌شنوی!».

به هر حال او مجبور شد برود سربازی و بعد دو سال لاغر و نحیف با افکار منفی‌تر به خانه برگشت. او فکر می‌کرد که پسرش شاید زیاد از حد توانش درآنجا سختی دیده بود ولی به هر حال پسرش دیگر واقعیت را قبول کرده بود و تا وقتی که او زنده بود، دیگر کلمه‌ی خودکشی را از زبان پسرش نشنید. البته این هم بی‌تاثیر نبود که در آخر‌های عمرش دیگر توان شنیدن را به طور کلی از دست داده بود.

وقتی به سن هفتاد و‌ پنج سالگی رسیده بود، شوهرش فوت شده بود. پسرش مهاجرت کرده بود. دوباره تنها بود. وقتی مردم می‌خواستند با او حرف بزنند، حرف‌هایشان را روی کاغذ می‌نوشتند. او هم در همان روز‌های آخر شروع کرد به نوشتن. رویای بچگی‌اش. همیشه دلش می‌خواست نویسنده شود اما در نهایت دنیا این فرصت را به او نداده بود. وقتی بچه بود مجبور شد از همان هجده سالگی به فکر درآمد بیفتد و یک معلم شود. این کار اینقدر وقتش را گرفت که در تمام این سال‌ها فکر نویسندگی به سرش نیفتاد. ولی خب حالا وقتش را داشت. شروع کرد به نوشتن. خودش را حبس کرد، یک دفتر کامل پر کرد ولی داستانش نیمه تمام ماند. هر چند، خودش می‌دانست این داستان نیمه تمام‌ می‌ماند. ولی با خودش فکر می‌کرد که این کار، هر چند بی‌فایده، رنجی‌ست که معنایی دارد. چیزی که شاید انجامش بدهد و وقتی به عقب نگاه کند، بگوید همه چیز به خوبی تمام شد.

یک روز وقتی صبح شد دیگر از خواب بیدار نشد.‌ پسرش برگشت و کار‌های تشییع جنازه‌اش را انجام داد. وقتی آن دفتر را نیمه باز، در حالی که سمعکش کنارش بود، در اتاق مادرش پیدا کرد، در صفحه‌ی آخر فقط چند خط دید.

«خدایا در تمام عمر صدایت کردم. کمک خواستم. شکایت کردم. که چرا من؟ چرا همیشه من؟ ولی جوابت را نشنیدم. فکر می‌کردم من را رها کردی. اما حالا می‌فهمم. من در تمام مدت گوش‌هایم را گرفته بودم.»


انیمه‌ی a silent voice
انیمه‌ی a silent voice



پ‌ن: این داستان تلفیقی از واقعیت و خیاله. داستان تا قبل از دانشگاه واقعیته و باقیش تا زمان مرگ فقط تخیلات خودمه. گرفتن گوش‌ها، هندزفری و مای کمیکال رومنس و قضیه‌ی فرهنگیان و اینا واقعیه ولی خب نتونستم همش رو از روی واقعیت بنویسم. حس کردم بی‌مزه می‌شه. واقعا تشخیص دادن که کم‌شنوایی دارم اونم‌ توی هیجده سالگی. ولی خب هنوز کارم به سمعک نرسیده.

پ.ن۲: من یه عادتی دارم که مثل انگل هر کتابی رو که می‌خونم و توش غرق می‌شم، ازش تقلید می‌کنم و می‌نویسم. مثلا این رو با خوندن کتاب «دیگر انسان نیست» نوشتم. این داستان هم که کل‌ زندگی رو اینقدر سریع و روزنامه‌وار رد کرد، یه تقلید ناشیانه از کتاب «صدسال تنهایی» بود.

پ.ن۳: انیمه‌ی صدای خاموش انیمه‌ی مورد علاقمه. همیشه فکر می‌کردم من مثل شخصیت اصلی‌ام به خاطر حس همیشگی عذاب وجدان، ولی حالا فکر می‌کنم من یه ترکیبی از اون دوتام.‌

پ‌.ن۴: مرسی که تا اینجا خوندین.



۴۵
۲۵
حباب
حباب
علاقه‌مند به نویسندگی، دانشجوی ادبیات، معلم آینده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید