سلام زشتوک من، حالت خوبه؟!منم حالم خوبه، میدونی از اون خوب های الکی، راستش رو بخواهی خسته م، خنده داره اما تو لعنتی از کم آوردن و آدم های ضعیف بدت میومد.راستی یادته میرفتی داخل انباری خونه ی پدری که تصویری باهم حرف بزنیم و تو گفتی،اینجا داخل انباری، درست وسطش یه تخل وجود داره و سقفش رو طوری ساختن که نخل رو قطع نکنن، بهت گفتم نخل رو اگر قطع می کردن نمی مرد، چون نخل ها رو از وسط قطع میکردن نخل بازهم رشد میکرد چون باید سر درخت نخل رو قطع کنی تا بمیره.و چقدر من سوگ وار میشدم.یادته مضخرفاتی که می نوشتم رو تو دفترت یاداشت می کردی،و از همه این نوشته رو بیشتر دوست داشتیم، من همچون مسیحی مصلوب،مرا در آغوش بگیر و بگذار لب های تلخ و آغشته به مرگ را ببوسم و در آغوش تو بمیرم. میدونی چقدر دلم برای بازی با کلمات تنگ شده کلمات گنگ و مبهمی که بنظرم مفهوم داشتن اما بدون فرم و ساختار، مثلا توهم رو تنت سر داری یا بی سری. بگذریم جوجه طلایی بزرگ شده دیگه اون کچ کز ( :/ ) کوچولو نیست،و اون خره کوچولو که هر مردی رو میدید بهش میگفت بابا و وقتی بغلم بود و یهو بهم گفت بابا، و اونجا اولین باری بود که دلم لرزید.
گفتی من مرده بودم و اومدی زنده م کردی و بهم پر و بال دادی و پرواز رو بهم یاد دادی، اما خودت کشتی خودت رو و من رو، دیگه نمی شناسمت و تو اون آدم قبلی نیستی، تو یه فرشته بودی که به دادم رسیدی، و هر وقت میرفتی بیرون همیشه از دور بر عکس میگرفتی، یا کلی راه میرفتی و به کوهستان پارک میرسیدی و میرفتی از پله ها بالا و بالای کوه میرسیدی و ساعت ها می نشتی و شهر رو تماشا میکردی و میگفتی شهر من مرده و باید زنده ش کنم و بعدش همیشه دو نخ سیگار بهمن دول روشن میکردی و یکی جای من و یکی جای خودت میکشدی، حق با تو بود من همون فرشتهی لعنتی بود که هبوط کردم تو خودم، سقوطی سهمگین و تبدیل شدم به شیطان و تو رفتی و راز مگو من شد، و اونقدر می پیچونمت، و اونقدر گنگ و نامفهمومت می کنم مثل یه راز بزرگ حل نشدنی. اما تهش چی شد، تو رفتی و من موندم و پیاده روی های طولانی و تاول زدن کف پاهام و بهمن لعنتی و یه درد روی سینه م، بیشتر شبیه یه سوز لعنتیه و ضربان قلبم تند میشه و انگار یه چیزی توی سینه م ورم کرده...اما ته این ها چندتا ترانه موند به یادگار، از فرهاد مهراد و یه سقف ش، گوگوش و عجب جایی به دادم رسیدی، بهرام ریشه ش،سورنا کلی ترک، و شاهین نجفی و ترک فو (اونقدر قلبم قبره)، اما گفتی آهنگ دهانی جریده ی شاهین کاملا توصیف توئه (خواستم مثل آسمان باشم، منجی شهر نیمه جان باشم...با دهانی جریده از فریاده)، یا اصلا گفتی بکشمت و تیکه تیکه ت کنم و تو یه چمدون جات کنم و هر جا برم همراه خودم ببرمت(قسمتی از بوف کور)،یا من برای دهمین بار کتاب یک مرد اوریانا فالاچی رو دوره کردم بودم و میگفتم من آلکوس ــــــَم و تو اوریانای من(اگر حوصله م را کش بدهم دلم میخواد از آلساندرو پاناگولیس بنویسم)،و راستی من چقدر از مارکسیت ها و کمونیست ها و کمون ها متنفرم و به تو میگفتم چه گوارای لعنتی اسطوره نبود...و تو رفتی و به قول علی سورنا که میگه دیگه پیرم در اومد، از اونجایی که پیرهن در اومد(پیرهن در آوردن به هنگام دعوای تن به تن و مبارزه خیابونی:/) از آدما متنفرم چون هیچکدوم پیشم پیشم نموند...(چه پرش فکری لعنتی دارم)...اما حقیقتش رو بگم من سقوط کردم و حرومی های زنا زاده زنا بال هامو کندن،و شاهرگ پاهامو بریدن و من تو لعنتی تو خودم حل کردم و اونقدر نامفهومت کردم که حتی صورتت یادم رفت، آره من شیطون شدم با سیگار بهمن و پاهای تاول زده اما یه زبون تند و تیز دارم و یه قلم ساده برای انفجار مغزها... گر چه خسته م و تنم زخمیه اما یه روز با هئبتم میزنم بهشون...