عین_هبوط
عین_هبوط
خواندن ۴ دقیقه·۸ روز پیش

قسمت دوم داستانک(سگ پیر ما)

البته اتفاق دیگری هم رخ داد که باعث شد پدرم در تصمیمش مصمم تر بشه،اما چه اتفاقی افتاد که باعث شد پدرم به حرف کسی گوش نده و تصمیم شو عملی کنه، ماجرا از این قرار بود در اون نزدیکی، یه خانواده ی عجیب و غریب زندگی می کردند و همون اول کار به ما هشدار دادن به هیچ وجه و به هیچ وجه، نه به این خانواده نزدیک بشیم و به هیچ وجه درگیر بشیم باهاشون و کارمون تو سر خودمون باشه. به طوری که وقتی صبح ها مجبور بودم از کوچه ایی که این خانواده در اون زندگی می کردند، پرهیز کنم و راه هم رو دورتر کنم، چون شایعه شده بود این خانواده سه دختر داشتند و یکی از دخترها با یه پسر دیده شده و یه مدت بعد دیگه کسی اون دختر رو ندید و اهالی بدون شک می گفتند، که اون دختر توسط برادر هاش که دو مرد قوی هیکل بودن کشته شده بود. نمی دونم چرا سرنوشت این دختر برای من اهمیت داشت و قاعدتا اگر سنم بیشتر بود فکر می کنم می تونستم بفهمم چه به سر اون دختر اومده، البته قاعدتا کشته میشدم اما این راز برای همیشه سر به مهر موند.

فردای اون شب دزدی، پدرم احساس خطر می کرد و مجبور شدیم داخل خونه بخوابیم، البته چون جمعیت خانواده کم بود و مشکل کمبود اتاق داشتیم، هر کداممان در یک جای به خصوص خودش می خوابید. خواهرم اون شب تا دیر وقت بیدار مونده بود و این عادت همیشه اون بود که در ساعات پایانی شب درس بخونه، اون شب هم تا دیر وقت بیدار مونده بود و زمانی که اومده بود توی هال و درست رو به روی در وردی که به هال میرسید بخوابه، متوجه ی سایه ی کسی که پشت در بود شده بود، قاعدتا خواهرم یه ضربه ی روحی شدیدی ناشی از ترس بهش وارد شده بود و عملا خشکش میزنه، اما کسی که پشت در بود و از قسمتی که شیشه ی در شکسته شده بود مستقیم به درون هال رو یه نگاهی میندازه و متوجه ی خواهرم میشه، و نه تنها زل میزنه توی چشمای خواهرم و حتی دست هم تکون میده برای خواهرم و با دست اشاره می کنه به خواهرم که بره دنبالش...آدمی همیشه با ترس زندگی می کنه، اما گاهی این ترس ها بقدری شدیده که قلب آدمی از ترس میخواد منفجر شه. خوشبختانه خواهرم مادرمو که کمی اونطرف تر خوابیده بود رو بیدار می کنه... جدا باور کردنی نیست که خواهر و مادرم خودشون رو در وضعیت خطرناکی قرار داده بودند. چون داستان به گونه ایی استرس آور بود که گویی تد باندی اون بیرون وایستاده بود.

در هر صورت مادرم و خواهرم به حیاط می روند، اما هر چی جستو جو می کردند کسی رو در ابتدا ندیده بودند، اما ناگهان از دیوار شمال شرقی صدای پچ پچ کردن میشنون و نزدیک تر میشن و می بینن اون نفر روی دیوار نشسته و نه تنها یک مرد نبود بلکه یک دختر بود . خواهرم بعدا که تعریف می کرد داستانو میگفت قلبم از ترس درون سینه م داشت منفجر میشد، به خصوص که کمی نزدیک تر شدیم و اون زن دوباره دستشوشو برای ما تکون داد و گفت سلام من سارام، و بعد صداش مخوف تر شد و حالت جیغ تری پیدا کرد صداش و با صدایی که مانند پچ پچ میموند، از ما پرسید، من دنبال یک نفر می گردم، دنبال یک مرد که به من گفته اینجا خونه شه و هر وقتی دلم خواست بیام دنبالش و اون اینجا منتظر منه، الان میشه برید صداش بزنید که بیاد و اون یه مرد جوونه. مادرم کمی مکث می کنه و فکر می کنه اون در مورد چه مردی حرف میزنه، چون پدرم قاعدتا سنش بالا بود و این دختر قاعدتا بخاطر پدرم نیومده و برادر بزرگ ترم هم اون تایم اصلا توی شهر دیگری بود و میموند من و من چون سنم کم بود نمی تونستم کسی باشم که اون دختر دنبالش می گشت، مادرم در جوابش میگه توی خونه ی ما مرد جوونی زندگی نمی کنه و خونه اشتیاهی رو اومدی اما می تونم شوهرم رو صدا بزنم و دختر بالای دیوار بعد از این حرف مادرم، لبخندی زد و خداحافظی کرد و به آنطرف دیوار پرید و رفت و بعد از مدتی دیگه کسی سارا رو ندید،(شخصا قضاوت شخصی نمی کنم، این که چه بلایی سر اون دو خواهر اومد، شاید ازدواج کرده بودند و رفته بودند سر زندگی هاشون، اما همه ی ما میدونیم مردم یک شهر کوچیک از سیر تا پیاز زندگی های هم خبر دارن البته گاهی غلو و بزرگ نمایی می کنن تا نمک آش شور شه و چه دروغ هایی و شایعاتی که ساخته نشد). در کل خانواده ایی هستیم که کاری به کار کسی نداشته باشیم و سرمون رو توی ک*یون بقیه نکنیم، مگر کسی با ما در گیر میشد، مادر بر خلاف همه ی هشدار ها، اونم در وسط شب چادر سر کرده بود و می خواست بره دم در خونه ی افرادی، که نه کسی تعدادشون رو میدونست و همه چیز مانند یه شوخی ترسناک خنده دار بود.

پ. ن: واقعا فکر نمی کردم تا این حد طولانی بشه ماجرا، و از طرفی پست های طولانی کمی حوصله سربر میشن و بنظرم این پست رو در همین جا ببندم و طی پست دیگری، داستان رو کامل تموم کنم.:/

عین هبوط.

عجیب غریبنویسندگیداستان کوتاهرماننویسنده
h_b_na@ 👉🏾آیدی تلگرامم اگر امری داشتید در خدمتم 🚬🥃🤍🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید