_Monster _
_Monster _
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

چشم ها

لبخندت ، پیچ موهایت ، انگشتان کشیده ات که تارهای گیتار را به بازی میگیرند همه و همه در ذهنم می رقصند و یک لحظه هم تنهایم نمی گذارند... اما این چیزی نیست که مرا عذاب میدهد، برای من هر چیزی راجب تو شیرین است! یک درد شیرین... چیزی که مرا عذاب می دهد و شب و روز از آن هراس دارم ، فراموش کردن چشمهایت است . کل روز به خودم ناسزا میگویم و سعی میکنم دوباره ان دو گوی مشکی را به یاد بیاورم!

همان چشم هایی که همه چیزم را فدا می کردم تا بارانی نشوند. همان دو گویی که در ان ها عمیق میشدم تاحقیقت را بفهمم ،چشمهایت بر خلاف زبانت دروغگوی خوبی نبودند! فکر نکن نفهمیدم داری چیزی را پنهان میکنی! عیبی ندارد بار دیگر صدایم بزن و دروغ بباف،فقط ،فقط صدایم بزن تا اسمم را فراموش نکنم! تا بفهمم کی هستم...

میگویند:از دل برود هر ان که از دیده برفت

پس چرا؟ چرا فقط در ذهنم پر رنگ تر شدی؟ چرا بیشتر عاشقت شده ام؟ چرا در خواب هم تنهایم نمی گذاری؟ نه ! نرو ! حداقل در خواب هایم بمان!

کاش می توانستم دوباره ان چشم ها را ببینم. می خواستم این بار بر روی کاغذ ثبتشان کنم تا دیگر هیچوقت از ذهنم پاک نشوند، دوربین احمق موبایلم نتوانست برق معروف چشمانت را ثبت کند. فقط برگرد...

صدایم بزنفراموشیچشم هایشدل نوشتنشخوار فکری
✨little witch
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید