ميخواهم با نوشتن اين نوشته، جسارت را کمي معنا کنم. اينطور شايد بتوانم بگويم کمي جسورم. اين نوشته امروز براي من ناداستاني ست از برشي از زندگي شخصي ام و بُعدي از آن.
امروز مي خواهم کمي گريز بزنم به ريشه ي اين غمي که دارد از درون، مرا مثل خوره، مي خورد و من لحظه به لحظه مي بينم که چه گونه دارم مثل شمعي روشن مي سوزم و بازگشتي ندارم. مي خواهم قبل از اينکه يک تراپي خوب پيدا کنم از گوش هاي شنواي شما و چشمان حريص و خواناي تان براي تراپي کمک بگيرم. و همين که مرا مي شنويد، تحمل مي کنيد و مي خوانيد براي من کفايت کافي دارد.
راستش هميشه مي گويند بايد بين ابعاد مختلف زندگيتان تعادل برقرار کنيد. بين درس، کار، خانواده، رفيق. اما من نمي توانستم؛ انگار قسمتي از مغزم که وظيفه ي برقراري اين تعادل را داشت، کار نمي کرد.
دوران دبستان که همه ي ما نمره هايمان بالاست؛ معدلمان بيست است. آن موقع که هيچ. کمي جلوتر وقتي درست يادم مي آيد از محله اي در جنوب شرقي تهران نقل مکان کرديم و آمديم به شمال شرقي اش، کلاس بندي دوران راهنمايي ام بود و من اول راهنمايي را در محله اي جديد، شروع به خواندن کردم. دوران راهنمايي هم بچه ي خيلي درسخواني بودم. همه ي نمره هايم بيست بود و از آن موقع روياي پزشک شدن داشتم. حتي يادم مي آيد به ف دوست صميمي ام مي گفتم نذرم اين است که يک روزي پزشک شوم و بيمارستاني تاسيس کنم و باري از روي دوش بيماراني که استطاعت مالي ندارند بردارم. اما ...
خلاصه آن دوران درسم خيلي خوب بود و به شغل ديگري هم به جز پزشک شدن فکر نمي کردم. حتي يادم مي آيد يکي از دوستانم که جلوي چشمانم بود و نويسندگي مي کرد؛ خيلي برايم جذاب به نظر نمي آمد. وقتي معدل بيست سوم راهنمايي ام را گرفتم مدرسه گفت: خَيّري قرار است فقط به بچه هايي که معدل بيست گرفتند؛ کارت هديه ي 200 هزار توماني بدهد. آن موقع سال 92 93 اوايل دوران رياست جمهوري آقاي روحاني با 200 هزار تومن مي توانستي به بيست نفر يک مهماني خوب بدهي. يک مهماني خوب ها. خلاصه، مامان کارنامه ام را گرفت و برد مدرسه ي رودباري فرجام و بست نشست تا ثبت نامم کنند. چون ما در محدوده ي ثبت نامي ها نبوديم و بخشنامه آمده بود که نبايد غير محدوده اي ها ثبت نام شوند.خلاصه به هر ترتيب معدل بيستم باعث شد ثبت نامم کنند. اول دبيرستان را در مدرسه ي رودباري خواندم و باز هم، خيلي درس مي خواندم تا مدرسه اجازه دهد، تجربي را انتخاب کنم. در تمام طول سال هايي که درس مي خواندم عادت داشتم راه مي رفتم و درس مي خواندم. يعني اگر مي خواستم توي اين مغز نامتعادل کرم خورده يک چيزي را حک کنم بايد توي طول اتاق پياده روي مي کردم. اول دبيرستان از کانون حرکات اصلاحي آمدند مدرسه و وضعيت اسکلت بندي بدنمان را چک کردند. اوضاع همه جاي بدنم خوب و نرمال بود به غير از شصت پاي کج.
خلاصه در اثر زياد راه رفتن براي درس خواندن بالاخره شصت پايم کمي کج شده بود. نه به اندازه ي تصوير بالا ولي خب کج، کج است ديگر. مهم نيست که چه قدر کج. مهم اين است که خرخوني زياد بالاخره کم کم داشت اثرات منفي خودش را بروز مي داد. البته شصت پايم را با تمرين و ورزش درستش کردم اما بگذار از چشمانم بگويم که روز به روز ضعيف تر ميشد و شيشه ي عينکم قطورتر.
خلاصه. آخراي اول دبيرستان، اعلام کردند مدرسه مي خواهد کلا پيش دانشگاهي شود و بايد برويم مدرسه ي ايران در نارمک. من و يکي از دوستانم، ريحانه که با ما نسبت فاميلي هم دارد ، درباره ي ايران تحقيق کرده بوديم. پس آنجا نرفتيم. رفتيم مدرسه ي آبسال ثبت نام کرديم.
البته ريحانه رياضي خواند و بعدها هم در دانشگاه، فيزيک را انتخاب کرد. اما من رفتم تجربي. و شايد آن جا اولين اشتباه بزرگ زندگيم را کردم.
نميدانم. شايد يکي از آن روزهاي ارديبهشت ماه اول دبيرستان که متوجه شدم چه قدر ادبيات را دوست دارم و شروع کرده بودم به رمان نويسي، بايد به فکر اين مي افتادم که جايگاه من هر جا باشد تجربي و خواندن پزشکي نيست. اما نه مع الاسف نفهميدم. يا فهميدم ولي پرستيژ کوفتي و نگاه کوفتي تر اجتماع و مردم به پزشکي باعث شد خودم را به آن راه بزنم و بخواهم که نفهمم و آن معدل بالايي که به قيمت ضعيف شدن چشمانم و کج شدن شصت پايم تمام شده بود را براي تجربي حرام کنم. البته نمي گويم رشته ي بدي ست يا براي همه جايگاه اشتباهي ست نه. براي من جاي درستي نبود دليل نمي شود براي بقيه هم نباشد.
مي داني وقتي خوب است که آدم يک رشته اي را که انتخاب مي کند خودش، تحت تاثير نگاه خودش انتخاب کرده باشد. نه اجبار خانواده يا مثل من، نه تحت تاثير نگاهي که جامعه به آن دارد ...
تا اينجا را داشته باشيد، قسمت بعدي طلبتان . تا فرصتي مناسب برايتان مي نويسم.