ویرگول
ورودثبت نام
عاطفه عزیزی
عاطفه عزیزی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

همیشه بعد از طوفان،می شود رگه ای از حیات را یافت.

کاش با حال بهتری این نوشته را می نوشتم،حالا که دارم این نوشته را می نویسم اندوه سراسر مرا فرا گرفته.شاید یک فرد مذهبی دلیلش را دور شدن از خدا بداند؛ شاید یک فرد عرفانی دور شدن از معنا؛یک فرد فلسفی دور شدن از هستی گرایی یا پوچی و نیستی و باور به آن بداند.شاید یک فرد همه ی این ها را به طور بی ثباتی،این بداند که،چه قدر از خودم دور شده ام. چه قدر از خویشتن خویش فاصله گرفته ام. راستش دلم می خواهد به غربت خویش سفر کنم. جایی که کبوترهایم مرده اند و بوی لاشه های آن ها دارد ابناع بشر را خفه می کند. می خواهم آن ها را جمع کنم. می خواهم کبوتر ها را لمس کنم. زخم ها را ببوسم. و زخمی ها را و آن ها را که به من زخم زدند، برای آخرین بار ببخشم. بیاموزم و آموزش دهم که بخشش صفتی ست تکثیر شدنی. ولی سخت است. سخت است که بغضت را قورت ندهی و بالا بیاوری. کاش آدم ها این را می فهمیدند.این که سخت است که کبوتر های مرده را توی دست هایت بگیری. لمس شان کنی. وقتی خون از آن ها می چکد. بفهمی چه قدر زخمی هستی. چه قدر آلوده هستی به خون. راستش این روزها من سر تا سر اندوهم. و نمی توانم بیش از این اندوه را توضیح دهم.

یک جایی زمان می ایستد؛ لمیز ولیعصر به دادت نمی رسد، ویونای باغ فردوس که حالا دیگر جمعش کرده اند به دادت نمی رسد، پیاده روی های خیابان ولیعصر به علاوه ایرپاد توی گوش و موسیقی بی کلام ، درختان بلندش که یکی یکی به هم می رسند به دادت نمی رسند، 13 و نیم کیلومتر پیاده روی از تجریش تا تئاتر شهر هم آرامت نمی کند، یک جایی زمان می ایستد و می خواهد یک چیزهایی به تو بگوید مثل اینکه بس است، بس است.طغیان بی مرزی.روح ناآرام تو می خواهد چیزهایی را بگوید. چیزهایی از جنس اینکه کمی دستانت را اشتباهی رقصاندی.کمی کلمات را اشتباهی در جملات شعری ات جای دادی و کمی نت های موسیقی را اشتباهی نواختی. فقط همین. نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر.

راستش من این روز ها طغیان اشکم. طغیان ناکامی ام. طغیانم . طغیانم و طغیان. زیر بار فشار روحی بسیاری هستم و دارم سر خم می کنم. هیچکس. هیچکس. هیچکس. جز خودم نمیداند که چه قدر طغیانی تلاطم به همراه خواهد داشت. این دریا طغیان کرده است. دریای روحم را می گویم. متلاطم است و شاید حتی دچار سونامی ای شده باشد.این دریا سخت افسارش از دست من خارج شده. راستش بی امان فرو می ریزد و بی امان چونان کشتی ای شکستنی می شکند. اضطراب اگر بگرید جهان را بالا می آورد و اگر جهان را بالا بیاورد، وای اگر جهان را بالا بیاورد...

در آخر کاش می توانستم همه چیز را بله، همه چیز را به گذشته بازگردانم. شاید، در افسردگی و روزهای مشابه مردن کبوتری در دل، لذت حیات را مجددا تجربه اش کنم.


داستاندلنوشتهمتن
دانشجوی ادبیات نمایشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید