ویرگول
ورودثبت نام
عاطفه عزیزی
عاطفه عزیزی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

ويرگول النگو

اگر اشتباه نکنم، سال 98 بود که خريديمش. آن موقع خانه ي ماماني عزيز، مي ماندم و آنجا بود که، براي دومين بار، براي کنکور تجربي مي خواندم. خيلي دوستش داشتم، نه اينکه از آن اول که آمد توي دستم، دلم را برده باشد، نه. کم کم مهرش افتاد توي دلم. گمان مي کردم هر موقع جهان تنگ آمد و روزگار بي پولي به من فشار آورد، مي فروشمش و مرهم زخمش مي کنم. آن موقع نمي دانستم اشياء هم روح دارند. جان نه ها. روح. روحي که وقتي نباشد جاي خالي اش حس شود.

آن موقع طلاهاي خورده ريزم را فروختم، مامان و بابا هم کمي پول روي هم گذاشتند و اين النگو را برايم خريدند. جهان مادي ام شده بود اين النگو و بس. هر موقع که کتاب دستم مي گرفتم، دستم را مي شستم، سمت گاز مي رفتم و غذا را هم مي زدم، داستان تايپ مي کردم، نقاشي مي کردم و جهان را توي دستانم مي گرفتم، لمس ناگزير و حضور مدام و مداومش تنهايم نمي گذاشت.

آن وقت ها نميدانستم دارمش. چند وقتي ست روزهايم روز مبادا شده و به خنسي خورده ام و از آنجايي که هشتم را نه به گروگان برده، گمان کردم بايد به پاي اين جهان مادي با وفا بي افتم. سرمايه ي کار يک جوان کال و نارس مي تواند باشد ديگر نه؟ مي تواند دستانم را بگيرد و جهان کاري ام را کمي تکان دهد؟

شايد بفروشمش و يک لپ تاپ بخرم و بتوانم با آن کارهاي گرافيکي کنم. اينطوري مي توانم کنار درس و دانشگاهم، کار کنم و پول درآورم. حتي يک روزي بهترش را بخرم. يا مي توانم يک دوربين بخرم و با آن عکاسي و فيلمبرداري کنم. توليد محتوا کنم و اينطور پول در آورم.

نميدانم. اميدوار بودم به اين تخيلات و به اين النگوي جهان مادي ام که قرار بود جهان معنوي ام را برايم تغيير دهد.

دست استخواني ام را جمع کردم و آن را از توي دستم درآوردم و بردم گذاشتم روي اپن و رو به مامان، گفتم: مامان فردا لطفا اين النگو رو قيمت بگير. مي خوام بفروشمش باهاش لپ تاپ بخرم.

غمگين سرم را پايين انداختم و آمدم توي اتاق.

مامان گفت: باز زده به سرش.

گوشي را گرفتم دستم. جاي خالي يک چيزي پوست دستانم را آزار ميداد. هوا بيش از حد به دستانم مي خورد.به اندازه ي يک النگو جا برايش باز شده بود. عينکم را در آوردم و سعي کردم بخوابم. کمي گذشت. پتو را کنار زدم. ديدم نمي توانم، هيچ جوره نميتوانم. نداشتنش آزارم مي دهد. بلند شدم و سريع خودم را به اپن رساندم. انگار که از حرص تشنگي پي دريا گشته باشم. النگوي کوچک دوست داشتني ام را گرفتم و توي دستم، انداختم.

بار ديگر جهان آمد توي دستانم. اما دوباره همه چيز صفر شد. هشت باز رفت به گرو نه و باز خنسي سراغم را گرفت. آنجا فهميدم بي اندازه غمگينم. و ابرهاي عالم دارد درونم مي گريد.و بايد قيد استقلال مالي را بزنم.

تنها جايي هم که فکر کردم مي توانم بيايم و ناله کنم و از دارايي هاي مادي ام در آن بنويسم ويرگول بود.

حالا من فقط همين النگو را دارم و ويرگول را. النگو نتوانست براي من پول بياورد و از جهان مادي ام به جهان معنوي ام سفر کرد. شايد روزي، وبلاگ شخصي ام در ويرگول و داستان هايم در آن، علاوه بر جهان معنوي ام آورده اي براي جهان مادي ام نيز داشته باشند.

داستانداستان کوتاهناداستانويرگول
دانشجوی ادبیات نمایشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید