.
این عکس رو وسطای پاییز 96 حین اسبابکشی، تو خونه جدید گرفتم. این کتاب رو هیچ وقت تو کتاب خونه ندیده بودم و در گیر و دار اسبابکشی پیداش کردم. اونقدر از دیدنش ذوق زده بودم که همون جا با بکگراند کارتن چیتوز و ریکا سریع گوشی رو در آوردم عکس گرفتم.
امروز عزیزی یاد آوریش کرد.
پرتاب شدم دقیقا به همون روز، همون خنکای هوا و هیجان من برای خونه جدید و اتاق جدیدی که شیفته اش شده بودم. ساعت های 6-5 عصر پاییز مشهد که هوا حسابی تاریک میشه، بعد کلاس زیست کنکور.
خاصیت آدم هاست، خاطره های تلخ براشون پررنگ تر از خاطره های شیرینه. برای من ولی انگار خاطره تلخی از اون روز ها نمونده. روزهای سخت کنکور، بحران های روحی ی دختر دبیرستانی، نگرانی برای آینده مبهم و ترس از اینکه مسیری که میری اشتباه باشه و همه عمرت بیهوده بگذره، ترس از شکست و فرار از عشقی که سایه به سایه دنبالم بود تا گیرم بندازه و مبتلام کنه.
با همه این ها به اون روز ها که فکر میکنم لبخند میزنم، حالم خوب میشه، شاید بخاطر اینه که این گذشته بخشی از منه ، همون چیزی که منِ الان رو ساخته.
اون روز ها رو دوست دارم ، دوست دارم نه اون قدر زیاد که کاش برگردم به اون سالها ، نه اون قدر کم که کاش هیچ وقت اون سالها رو نمیگذروندم.