اندکی صبر رهایی نزدیک است!
غلوزنجیرها را یکییکی از دستانم باز میکنم.
تبر را از وسط کتابهایم بر میدارم.
آجر به آجر باورهایم را پایین میاورم.
کتاب دیگری برمیدارم.
آجر تازه میابم،
آجر پخته شده.
ذهنم را جارو میکنم
و چراغ قلبم را روشن.
برسازی جدید میسازم.
سازهای زیبا
درخور وجودم،
از جنس نور،
از جنس پختگی،
به امید رهایی!
دستها را از اتاقک محبوس نجات میدهم.
باد، معشوقهی همیشگی رهایی
دست هایم را در آغوش میگیرد.
بوسهای نثارش میکند.
_درود بر خلیلالله!
ابرها مابین انگشتانم،شکل پرنده به خود میگیرند.
پرنده بالهایش را تکانی میدهد.
روی سیم برق جاخوش میکند.
بانگِ رهایی سر میدهد.
سیمهای برق با او همصدا میشوند؛
درختان
و کوهها
وخاکها هم.
زمین و آسمان یکنوا رهایی را سر میدهند.
سمفونی هستی مینوازد.
رهایی میرقصد.
و انسان لبخند میزند.
پ.ن:پاییز رنگرنگی و پرتکاپویی داشته باشید:)?