Azadeh
Azadeh
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

دلتنگ.

.

زندگی هر روز سخت‌تر از دیروزه‌. درک کردن چیزی از نزدیک خیلی تفاوت داره با خیال‌پردازی در موردش. سخت که میگم منظورم مهم بودن نیست! چون من هنوزم خیلی چیزا رو جدی نمی‌گیرم! ولی خیلی چیزام هستن که مجبورم جدی بگیرم. با وجود اینکه واسم خیلی سخته جدی گرفتن‌شون!

مثلا مجبورم جدی بگیرم و یه رژیم غذایی داشته‌باشم. این طبیعیه. من یه آدمم و البته جسم چندان مقاوم و قدرتمندی هم ندارم! پس لازمه واسه اینکه بتونم حداقل سی‌سال آینده رو کچل یا خیلی چاق نشم از قوانین دنیوی‌ای اطاعت کنم که به نظرم خیلی مسخره میان!

یا مثلا شبا. تنها تایم خلوتِ خوابگاه و زمانی که میتونم با تمرکز تمام بنویسم و فکر کنم، اما از خستگیِ زیاد باید بخوابم!

میدونم درک کردن حرفام یکم سخته و حتی به نظر مسخره هم میاد ولی یه لحظه فکر کنید چقدر انسان قدرتمند‌تر و بلندمرتبه‌تر می‌شد اگر "بدن" نداشت!

یه روز می‌خواستی دنیا رو تغییر بدی... و شایدم دادی! اما شکستی...
یه روز می‌خواستی دنیا رو تغییر بدی... و شایدم دادی! اما شکستی...

‌.

با روانشناسی مدرن کنار نمیام! هی با خودم کلنجار میرم تا به عنوان یه انسان اهل علم و استدلال و ریاضیات، بپذیرم خودستایی رو اما نمی‌تونم. دیوانه بودن، بخشنده بودن، مهمان‌دوست بودن، کمک کردن، همدردی کردن، گریستن با اونکه گریه می‌کنه، و حتی گاهی مُردن با کسی که می‌میره، رفتن با اونکه میره... وای من عاشق شرقی بودنم! عاشق حافظم. میتونم زندگیمو ول کنم و برم تو اون غزل حافظ که میگه:

" عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهراً مصلحت وقت در آن می‌بینی"

زندگی کنم!

.

بوسه بر ساعت بزن، او دیده است عشاق را...
بوسه بر ساعت بزن، او دیده است عشاق را...

من میتونم خودمو گُم کنم تو یه عکس قدیمی. برم و بپوشم لباس عروسی یه زنی رو که سالها پیش پاره و دور انداخته شده... میتونم دست بکشم رو کت مردونه‌ی دهه‌ی چهل. میتونم برقصم و بخونم و فریاد بکشم. البته تو تصورات خودم...

...

هم در آزادی هر شعر خودم رقصیدم...
هم در آزادی هر شعر خودم رقصیدم...

.

میدونی دلم واسه چی تنگ میشه؟ واسه اون شبایی که یواشکی تا صب زیر پتو چراغ قوه روشن می‌کردم و کتاب داستان میخوندم از عشق‌های افسانه‌ای شرقی...

از اون دختر تنهای توی دشت‌ها که صبح تا غروب کار می‌کرد و اندازه‌ی یک مرد تنومند جرئت داشت و اندازه‌ی آبیِ دریا دلِ مهربون! اونکه می‌جنگید برای خانواده‌ش اما نمی‌ذاشت هیشکی بشینه جاش و بخواد براش ببره و بدوزه. عاشق بود اما رها می‌کرد...

دختری که تا ابد شعر میخوند...

دلم برای اولین باری که فروغ خوندم تنگه! واسه اولین باری که خودم دیوان شهریارو دست گرفتم و بوییدم. واسه اولین باری که کوه حیدربابا رو از نزدیک دیدم و دلم میخواست همونجا تبدیل به یه بوته‌ی خار بشم!

دلم تنگ شده واسه اولین باری که گفتم " دوستت دارم" واسه اولین باری که حس می‌کردم دنیا متوقف شده و فقط منم که دارم حرکت می‌کنم!

دلم تنگ شده واسه قصه‌هایی که هر شب برای خودم ساختم و براشون اشک ریختم و شعر خوندم و باهاشون زندگی کردم!

دلم تنگ شده واسه اولین شعری که گفتم و سر صف تو مدرسه خوندمش!

دلم تنگ شده واسه دسته‌گلایی که برای مامانم درست می‌کردم و اون دورشون می‌نداخت!

دلم تنگ شده واسه بوسیدن عروسک بچگیام...

میدونی دلم واسه چی تنگ شده؟ میدونی دلم یه عمره تنگ چیه؟!

.

من دلم واسه خودم تنگه!
من دلم واسه خودم تنگه!

.

خودم بودن سخته. خیلی سخت. خیلی خیلی سخت‌تر از اونکه بتونم با هزار کیلومتر دور شدن از خونه درستش کنم! خیلی دلم تنگه. تنگ اون کسی که درونم هر روز داره خاک میخوره. دلش میخواد بیاد این بیرون. نفس بکشه. زندگی کنه. اما این آدما صاف پا گذاشتن رو گلوش و داره خفه میشه. خیلی حواسم هست بهش. خیلی مراقبم همیشه. تا نمیره این زن شرقیِ وحشی، درونِ من...

.


پ‌.ن: تو دلتنگ خودت نمیشی؟


.

دلتنگیعشقشعر
یه دستِ راست که شعرا رو می‌نویسه رو کاغذ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید