ما در درون خود یک شخص دیگریم و در بیرون شخصیتی دیگر...
اعمال و گفتار ما هیچگاه به همان میزان و عمقی که از منشا کنش، نمود پیدا کرده لمس و تصور نمیشود.
آنچه دیگری از ما دریافت دارد از فیلتر بینش، سطح تجربیات، القاآت جامعه و خانواده و حتی عقده های کودکی عبور میکند.
مثال ساده: آنکه به وسعتی غیر قابل تصور می بخشد و مهربان است، از نگاه جامعه ساده لوح انگاشته می شود.
سوال این است کسی که بیش از اندازه میبخشد، آنکس که بزرگوار است و آنکه مهربانی اش بی حد و حصر است، آگاهانه درد و رنج حاصل از این کنش را تحمل میکند یا با وجود رنجش همیشگی اش اسیر الگو های انسانی کمالگرا، بهشت گمشده کودکی که هیچگاه پذیرفته نشده است، یا درگیر کاستی ای دیگر است؟
سوال دوم: کسی که حضور ما را دریافت میکند از چه منظری به لحظه لحظه حضور ما می نگرد؟ خوبی، تا چه اندازه خوبی ست؟ و این انتخاب از سر تجربه یا بی تجربگی، کدام یک به انسانیت ناب نزدیکتر است؟
حقیقت این است که انسان در عمق فردیت خود در مییابد که با تمام کادو پیچی ها از قبیل: خانواده و نسبیت، دوست و آشنایی، عشق و اجماع، اجتماع و همزیستی، موجودی کاملا تنهاست.
اگر عشق و میل به انسانیت ما را به تعادل با هرآنچه که در خارج از ما وجود دارد، می رساند.
آیا همین عشق برانگیخته از امیال، خودخواهی و کمبودها نیست؟ آیا عشق برآمده، از ترس انسان از تنهایی و عدم توانایی پذیرش این تنهاییست؟
باید دانست که عشق در وجود چه کسی به شکلی عمیق و صحیح درک و لمس شده!