گاهی چشمانت را میبندی و ناگهان در ایستگاهی بینام پیاده میشوی؛
اینجا بوی کهنهی کتابهای نخوانده میآید،
صدای خندههایی که در دیوارهای زمان گم شدهاند،
و دستهایی که فقط در آینهی خاطرات قابل لمس اند.
دلتنگی، آخرین برگِ دفترِ روایتهای ناتمام است؛
جایی که کلمات تمام میشوند،
اما نوایِ بیکلامِ یک ترانه،
تو را تا نیمههای شب بیدار نگه میدارد...
✧
دلتنگی را نباید درمان کرد،
باید با آن چای نوشید،
باید به آن اجازه داد تا مثل دود سیگارِ یک غریبه،
در هوای تنهاییات حل شود...
پیش از آنکه باد، همهچیز را با خود ببرد.
**«دلتنگی، تنها سفرِ بیخطرِ انسانهای تنهاست.»**
✧
و تو...
تو همچنان میانِ خطوطِ یک نامهی نرسیده قدم میزنی،
در جستوجوی آدرسی که شاید هرگز وجود نداشته است.