سال ۱۶۶۵ بود، و طاعون سیاه مانند هیولایی گرسنه، شهرها و روستاهای اروپا را در کام مرگ فرو میبرد. در میان این ویرانی، شهر کوچک ویلنوود، واقع در قلب جنگلهای متراکم انگلستان، به نظر میرسید که توسط تقدیر فراموش شده است. خانههای چوبی و قدیمی شهر، با پنجرههای کوچک و درهای شکسته، گواهی بر رنج و ترس ساکنانش بودند. بوی مرگ در هوا پیچیده بود، و صدای نالههای بیماران و شیون بازماندگان، شبها را به کابوسی بیپایان تبدیل میکرد.
در میان این هرج و مرج، مردی به نام جو ظاهر شد. او حدود ۳۰ سال داشت، با موهای مشکی ژولیده و چشمانی خاکستری که گویی رنجی عمیق در خود پنهان کرده بود. جو همیشه لباسی بلند و سیاه میپوشید که تا قوزک پایش میرسید و یک ماسک منقاردار بر صورت داشت—ماسکی شبیه به پرنده که در آن زمان پزشکان برای محافظت از خود در برابر طاعون استفاده میکردند. اما تفاوت جو با دیگر پزشکان این بود که او معتقد بود طاعون یک بیماری عجیب و مرموز است که توسط "موجوداتی ناشناخته" ایجاد شده است.
جو در خانهای قدیمی و تاریک در حاشیه شهر زندگی میکرد. این خانه، که زمانی متعلق به یک نجار بود، اکنون به مکانی ترسناک تبدیل شده بود. پنجرههای شکسته با پارچههای سیاه پوشانده شده بودند، و درب ورودی همیشه نیمهباز بود، گویی که جو منتظر مهمانان ناخوانده بود. داخل خانه، بوی عجیبی از گیاهان خشک شده و مواد شیمیایی ناشناخته به مشام میرسید. دیوارها پر از قفسههایی بودند که روی آنها کتابهای قدیمی، بطریهای حاوی مایعات رنگی، و ابزارهای عجیب و غریب قرار داشتند. در گوشهای از اتاق، یک میز فلزی بزرگ با بندهای چرمی دیده میشد—مکانی که جو "درمان"هایش را انجام میداد.
هر شب، جو با کیف چرمی بزرگش به خیابانهای تاریک شهر میرفت. او به دنبال افرادی میگشت که نشانههای "بیماری عجیب" را داشتند—چشمان قرمز، پوست رنگپریده، و رفتارهای غیرعادی. جو معتقد بود که این افراد توسط "موجودات نامرئی" تسخیر شدهاند و تنها راه نجاتشان، "درمان" توسط اوست.
یک شب، جو زنی جوان را دید که در گوشهای از خیابان نشسته بود و به شدت سرفه میکرد. جو به آرامی به او نزدیک شد و با صدایی آرام و هیپنوتیزمکننده گفت: *"من میتوانم تو را درمان کنم. اما باید به من اعتماد کنی."* زن که از ترس و درد به ستوه آمده بود، سرش را به نشانه رضایت تکان داد. جو او را به خانهاش برد و روی میز فلزی بست. سپس، کیف چرمیاش را باز کرد و ابزارهایش را بیرون آورد—چاقوهای جراحی، سوزنهای بلند، و بطریهایی حاوی مایعات مرموز.
جو به زن نگاه کرد و گفت: *"این دردناک خواهد بود، اما تنها راه نجات توست. من باید عفونت را از بدنت خارج کنم."* سپس، کارش را شروع کرد. صدای نالههای زن در خانهی تاریک پیچید، اما جو متوقف نشد. او معتقد بود که دارد "موجودات نامرئی" را از بدن زن خارج میکند. اما در واقعیت، هیچکس از این "درمان" جان سالم به در نمیبرد. جو پس از پایان کار، جسد بیجان زن را در گور دستجمعی شهر رها کرد و به دنبال قربانی بعدی گشت.
یک شب، جو به خانهاش بازگشت و متوجه شد که خودش هم شروع به دیدن نشانههای "بیماری عجیب" کرده است. دستهایش میلرزید، و چشمانش قرمز شده بود. او به آینه نگاه کرد و برای اولین بار، ترس را در چشمان خود دید. جو تصمیم گرفت خودش را "درمان" کند. او به میز فلزی بسته شد و با دستان لرزان، ابزارهایش را برداشت. اما این بار، چیزی متفاوت بود. وقتی چاقو را به بدنش نزدیک کرد، صدایی از پشت سرش شنید: *"تو هم یکی از ما هستی."*
جو برگشت و چیزی ندید. اما وقتی دوباره به آینه نگاه کرد، چهرهای دیگر در آن دید—چهرهای که شبیه به خودش بود، اما با چشمانی کاملاً سیاه و پوستی که به آرامی در حال پوسیدن بود. جو فریاد کشید، اما صدایش در خانه خالی گم شد. از آن شب به بعد، کسی جو را ندید. اما مردم ویلنوود هنوز هم شبها صدای قدمهایش را در خیابانهای تاریک میشنوند و میگویند که جو هنوز هم به دنبال "درمان" است
BaNooN