شایان شعبانی
شایان شعبانی
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

داستان کوتاه سایه های قرون وسطی

در قلب جنگل‌های تاریک و انبوه آلمان قرن پانزدهم، شهر کوچکی به نام "شوارتزوالد" وجود داشت که در میان مه همیشگی و درختان بلند و قدیمی گم شده بود. این شهر، که روزگاری مکانی آرام و پر رونق بود، اکنون تحت تأثیر بیماری مرموزی قرار گرفته بود که روح و جسم مردم را می‌خورد. بیماری‌ای که هیچ پزشک یا درمانگری قادر به تشخیص آن نبود. مردم شهر، یکی پس از دیگری، تغییر شکل می‌دادند. پوستشان رنگ پریده و خاکستری می‌شد، چشمانشان به رنگ زرد مایل به قرمز درمی‌آمد، و رفتارشان وحشیانه و غیرانسانی می‌شد. آن‌ها دیگر شبیه انسان نبودند، بلکه تبدیل به موجوداتی شبه‌انسانی شده بودند که در تاریکی پرسه می‌زدند و گاه‌و‌بیگاه به جان یکدیگر می‌افتادند.
در میان این هرج و مرج، کشیشی به نام "هاینریش" بود که معتقد بود این بیماری نتیجه‌ی نفرین شیطانی است. هاینریش مردی میانسال با چشمانی آبی و نگاهی تیز بود که همیشه با ایمانی راسخ به خداوند خدمت می‌کرد. او بر این باور بود که تنها راه نجات شهر، انجام مراسم اخراج ارواح و پاکسازی روح بیماران است. به همین دلیل، او بیماران را در کلیسای قدیمی شهر زندانی کرد، کلیسایی که قرن‌ها پیش ساخته شده بود و اکنون با دیوارهای سنگی ترک‌خورده و پنجره‌های شکسته‌اش، بیشتر شبیه به یک قلعه‌ی مخوف می‌ماند.
هاینریش هر شب در کلیسا مراسمی برگزار می‌کرد. او بیماران را به زنجیر می‌کشید و با استفاده از نمادهای مقدس، صلیب‌های بزرگ، و دعاهای لاتین سعی در نجات آن‌ها داشت. صدای دعاهای او در فضای تاریک و مرطوب کلیسا طنین‌انداز می‌شد، اما هرچه بیشتر پیش می‌رفت، نتیجه‌ای نمی‌گرفت. بیماران همچنان تغییر شکل می‌دادند و هاینریش احساس می‌کرد که نیرویی تاریک و شیطانی در حال مقاومت است.
شب‌ها، وقتی باد از میان درختان جنگل می‌وزید و شاخه‌ها بر روی پنجره‌های کلیسا می‌خوردند، صدای زمزمه‌هایی به لاتین از داخل کلیسا به گوش می‌رسید. مردم شهر، که از ترس در خانه‌های خود پنهان شده بودند، می‌گفتند که این صداها متعلق به هاینریش است. اما این صداها عجیب و غیرطبیعی بودند، گویی که توسط موجودی دیگر تقلید می‌شدند. برخی حتی ادعا می‌کردند که هاینریش خودش نیز تحت تأثیر تاریکی قرار گرفته و تبدیل به یکی از همان موجودات شده است.

هاینریش اما این حرف‌ها را باور نمی‌کرد. او ایمان داشت که تنها کسی است که می‌تواند شهر را نجات دهد. اما هرچه بیشتر در مراسم اخراج ارواح پیش می‌رفت، خودش نیز تغییر می‌کرد. چشمانش گود افتاده و تیره شده بود، و پوستش رنگ پریده و شکننده به نظر می‌رسید. او دیگر آن کشیش با ایمان و قوی نبود، بلکه مردی بود که در آستانه‌ی جنون و نابودی قرار داشت.
یک شب، وقتی هاینریش در حال خواندن دعاهای لاتین بود، یکی از بیماران زنجیرش را پاره کرد و به سوی او حمله‌ور شد. هاینریش سعی کرد با صلیب مقدسش او را متوقف کند، اما بیمار با چشمانی پر از خشم و وحشی‌گری به او خیره شد و گفت: "تو نمی‌توانی ما را نجات دهی... تو خودت یکی از ما هستی."
هاینریش از ترس به عقب رفت و احساس کرد که چیزی در درونش در حال تغییر است. او به آینه‌ای قدیمی در گوشه‌ی کلیسا نگاه کرد و چهره‌ی خودش را دید. چشمانش زرد شده بودند و پوستش شروع به فلس‌دار شدن کرده بود. او فریاد کشید، اما صدایش شبیه به غرش یک حیوان بود.

از آن شب به بعد، هاینریش ناپدید شد. مردم شهر می‌گفتند که او در جنگل‌های تاریک پرسه می‌زند، در حالی که صدای زمزمه‌های لاتینش در میان درختان پیچیده است. برخی ادعا می‌کردند که او هنوز هم در تلاش است تا شهر را نجات دهد، در حالی که دیگران معتقد بودند که او تبدیل به یکی از همان موجودات شده و اکنون بخشی از تاریکی است که شهر را فرا گرفته است.

شهر شوارتزوالد به تدریج خالی از سکنه شد. خانه‌ها و خیابان‌های آن اکنون تنها سایه‌هایی از گذشته‌ی پر رونقش بودند. اما در شب‌های مه‌آلود، وقتی ماه به طور کامل در آسمان می‌درخشید، صدای زمزمه‌های لاتین و غرش‌های حیوان‌مانند از جنگل به گوش می‌رسید، گویی که هاینریش و موجوداتش هنوز هم در تاریکی پرسه می‌زنند، منتظرند منتظر کسی که جرأت کند به آنجا قدم بگذارد.

تخیلیترسداستان کوتاهانسان نماقرون وسطی
15ساله BaNooN ساخته های مریض یک ذهن جاه طلب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید