بهار ابطحی؛ نویسنده.✨️
بهار ابطحی؛ نویسنده.✨️
خواندن ۶ دقیقه·۳ ماه پیش

ستاره در نیمه شب-پارت سوم

<< قاتل و پیدا کردی به منم می گی دیگه؟ راستی، اون انگشتره با یاقوت سبز رو برداشتم، گفتم بدونی!>>
ناگهان چشمکی بهم می زند و دوباره نقابش را می گذارد. دور و برا نگاه می کند و دوان دوان از برجک دفاعی خارج می شود. می خواهم به دنبالش بروم که..! گندش بزنند! نمی دانم این پاهای لعنتی ام مشکلشان چیست! حرکت نمی کنند! انگار زیرشان چسب زده اند!

<< اون دختره.. به خاطر عزیزترینم! باید از اون لعنتی انتقام بگیرم!>>

دست هایم را مشت می کنم و با تمام نیرویی که در وجودم دارم، سعی می کنم چسبی که باعث شده است پاهایم تکان نخورد را نابود کنم..! چرا آسمان تاریک و بدون ستاره دارد دور و دورتر می شود؟! ناگهان به خودم می آیم و متوجه می شوم چسب زیر پاهایم کنده شده است و دارم روی زمین می افتم! همان طور که عرق از پیشانی ام جاری است و گرمایی کشنده در درون وجودم دارد من را می سوزاند، قبل از اینکه زمین بخورم و تمام بدنم خراش پیدا کند، کف دستم را روی زمین می گذارم تا مانع افتادنم شود. چشم هایم را می بندم تا اگر هم افتادم، زخم هایم را نبینم، دلیلش؟! تمام انسان ها همینطور هستند، تا زمانی که زخمشان را ندیده اند، درد کمتری احساس می کنند، احتمالا به خاطر این است که احساس گناه می‌کنند: اگر این کار را نکرده بودم شاید زخمی روی تنم نداشتم، من را ببخش منِ با وَفایم.

اکثر آدم ها وقتی بیمار می شوند تا ارزش آن سلامتی که داشتند را می فهمند و البته.. بعد از چند روز تمام آن دلسوزی ها و پشیمانی ها از بین می رود و دوباره همان آدم قبلی می شوند. در طول این بیست و نه سالی که گذرانده ام، فهمیده ام تنها کسی که تا آخرش برایت می ماند، خودتی و خودت! نه کس دیگری.

نفسی عمیق می کشم و به آرامی چشم هایم را باز می کنم، آن ها را تنگ می کنم. سالم هستم؟! چند ثانیه ای را مکث می کنم تا اگر هم اتفاقی افتاده است دردش را احساس کنم؛ .‌. خبری نیست. کف دستم را نگاه می کنم، خراش هایی کوچک رویش افتاده است، باز هم خوب است. از جایم بلند می شوم به سمت در فلزی می روم. به دستگیره اش فشار می آورم و در باز می شود، وارد راهپله می شوم. در را می بندم. آب دهانم را قورت می دهم. رو به رویم..جنازه ی برادرم است. سرم را کج می کنم:

<< انتقام تک تکِ قطره خون هایی که ازت رفته رو می گیرم، انجامش می دم.. قول می دم!>>

یک پله پایین تر می روم و به جنازه ی او نزدیک تر می شوم، خم می شوم، یکی از دستانم رو زیر گردنش می گذارم و دیگری رو پشت کمرش. می شمارم:

<< یک.. دو.. سه..!>>

ناگهان او را روی دوشم می اندازم. نیشخندی می زنم و بعد به بازو های پهن و نیرومندم دست می زنم:

<< بریم!..>>

قه قه می زنم. برای اینکه جنازه از روی دوشم نیوفتد، پاهایش را می گیرم. نفسم را از دهانم خارج می کنم، باید با فکر کردن به چه چیزی، برای خودم تعداد پله هارا کمتر کنم؟ انتقام؟ آن یکی انتقام؟ مراسمات شاهانه؟ به چه چ.‌‌.! لعنتی! چطور باید افکار ذهنم را کنترل کنم؟! چرا آن دخترِ قاتلِ لعنتی در ذهنم است و لحظه ای نمی رود؟! گندش بزنند! آن موهای بلند، جسارتی که در کلامش بود، قدرتی که در وجودش بود.. می کشمش! هر ویژگی که او دارد، باعث می شود خون ریختنش شیرین تر باشد! ناگهان به خودم می آیم و می فهمم دارم تعادلم را از دست می دهم! چه بود؟! نگاه می کنم، پله ها تمام شده است و من قدری در افکارم غرق شده بودم که می خواستم پله ای که وجود ندارد را پایین بروم، نفسی عمیق می کشم، بوی خون.. پیراهنم پر شده است از بوی خونِ تن برادرم. ناگهان صدایی مرا از جایم می پراند: جیر جیرِ جیرجیرک.

از پنجره به آسمان نگاه می کنم، گرگ و میش است. خورشید می خواهد نورش را در همه جای آسمان پخش کند اما ابرها سر جنگ را با او باز کرده اند: تنها باید رگه هایی از آسمان را نورانی کنی، همین قدرش هم کافی است! هه.. خورشید جرات مقابله را ندارد! یادم است همیشه در این ساعت ها برادرم حال بهتری داشت، زیر لبش آواز می خواند و از زندگی لذت می برد، زمان خوبی برای دفن کردنش است‌؛ آوازخوان..



با آرنجم خاک هایی که روی پیشانی ام است را پاک می کنم. تخت خواب عزیزترینم آماده است. به او نگاه می کنم، زیبا است. دستش را می گیرم و کف دستش را بالا می آورم، آن زخم.‌. زخمی کهنه که از گذشته مانده است، کوتاه، باریک و البته عمیق. پوستش از دیگر قسمت های کف دستش، برجسته است، به خاطر این است که عمیق بوده است. به آرامی دستش را روی شکمش می گذارم و بعد به کف دست خودم نگاه می کنم، زخمی دقیقا مانند زخم برادرم. زخمی کوتاه، باریک و عمیق که در سمت چپِ دستِ چپ است. یادم است حدودا ۸ سالمان بود. من این پیشنهاد را به او دادم، آن روز تابستانی و گرم. آفتاب به مرکز سرم می تابید و گرمای مزاحم وجودم را بیشتر می کرد. هردویمان از موضوعی ناراحت بودیم:

<< اما رابرت.. فکر نمی کنی این کار خطر داره؟>>

<< اصلا! بهت قول می دم، دردش رو هم احساس نمی کنی!>>

در آن زمان ها چارلز، برادرم، تنها همراهم بود، به تازگی مادرم را از دست داده بودم و از پدرم و تمام آدم های اطرافش، کارهایش، ایده هایش، حرف هایش و.. تنفر داشتم. این زخم های روی دستمان نتیجه ی پیشنهاد من است: با چاقویی تیز، روی دست سمت چپمان، دستی که در سمت قلب است، زخمی ایجاد کنیم تا همیشه به یاد یکدیگر باشیم، چارلز بی معرفت، تا زمان مرگم کنارم نماند. ناگهان قه قه می زنم، دوباره قه قه می زنم، دوباره و دوباره قه قه می زنم. می توانم قطرات لرزان و همینطور کمی خنک اشک را که روی گونه ام حاری هستند را احساس کنم. همه چیز عالی است! هاها! خوشحالم که او مرد! حقش بود! لیاقت کسی که به قولش عمل نکند، همین است! یکی از دستانم را پشت گردنش می گذارم. دیگر دستم را پشت کمرش می گذارم و آن لعنتی را به آرامی توی قبر می گذارم. قه قه هایم بیشتر می شود! اوه! دلم از خنده درد گرفته است! دستانم را دور شکمم گره می زنم و از خنده عقب و جلو می روم! هاها! قه قه هایم از حلقم بیرون می زند! اَه! قلقلکیکه اشک ها دارند بهم می دهند، آزارم می دهد! آن اشک می رود و پشت سرش دیگری می آید، چه خبر است؟! نفسی عمیق می کشم، لحظه ای آن خنده هارا تمام می کنم. دست هایم را لای خاک می برم، باید خاک را روی چارلز بریزم..! چشم هایم را می بندم، خاک ریختن‌.. کار سختی است. خاک را به آرامی می ریزم و از جایم بلند می شوم، دیگر تحملش را ندارم. قدم هایم را به آرامی بر می دارم..! صبر کن! این ردپاها چی هستند؟!

<< برای مرگش متاسفم.>>

ناگهان صدایی مرا از جایم می پراند. به پشت سرم نگاه می‌کنم، دختری با موهای بلوند و چشم های آبی.. چشم هایم را می دزدم، گندش بزنند! امروز روز خوبی برای خون ریختن نیست!

<< از اینجا برو، به موقعش میام سراغت و انتقام این.. عزیزترینم رو می گیرم! برو!>>

<< انتقام؟ اونم از من؟ پس داری می گی، من اون رو کشتم؟ هوشت بیشتر از اونیه که فکر می کردم!>>

او دارد دستانش را به هم مالش می دهد، به چشم هایم خیره شده است و منتظر حرفی از من است‌..

منتظر بمونید.✨️


آسمان تاریکداستاننویسندگیستارهرمان
کانال من در بله: @mystory_roman👣✨️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید