بهار ابطحی؛ نویسنده.✨️
خواندن ۶ دقیقه·۱ ماه پیش

ستاره در نیمه شب- پارت ششم


<< خب؟ شاهزاده، چه چیزی بابت این افتخار بزرگ شده که شمارو ببینم؟!>>

ابرویش را بالا می دهد، دست لای موهایش می برد و می خندد.. آفتاب به داخل موهایش نفوذ می کند، موهایش می درخشند، مانند خورشیدی بزرگ. پاهایم را روی زمین فشار می دهم؛ قدرت را دوباره می خواهم، این احساسات برای من نیست. چهره ام را در هم می فشارانم:

<< کمکم.. کُ!..>>

سرش را کج و چشم هایش را درشت می کند‌‌‌‌. رنگ چشم هایش.. مرا کنار ساحل می برد و غرق در نسیمی خنک می کند. ناگهان آب دهانم در گلویم می پرد و حرفم قطع می شود‌‌.

<< بله؟ واضح نبود ولیعهد جانم. یک بار دیگه تکرارش کن!‌‌>>

دستانم را محکم به هم می کوبم و اخم می کنم:

<< کمکم کن. باید کمکم کنی.>>

<< باید؟!>>

نیشخندی می زند:

<< متوجه معنی باید نمیشم.>>

به سمت دیگری می چرخد و چمن ها بهم خبر آرام آرام رفتنش را می دهند. ناگهان فریاد می زنم:

<< بهت نیاز دارم! نرو.. لطفا.. مادام.>>

صدای برداشتن قدم هایش دیگر به گوش نمی رسد. به او نگاه می کنم. با جدیتی به سمتم بر می گردد:

<< خیلیم عالی! الان درست شد‌‌‌. حالا کارت چی هست؟>>

چطور می توانم آن موضوع را به او بگویم؟ با من ازدواج کن؟ همین حالا هم می خواهد مرا به چند قسمت تقسیم کند! اما حالا وقت خجالت نیست! اهدافم در اولولیت برای من قرار دارند! سرم را بالا می گیرم و صدایم را را صاف می کنم:

<< ازت می خوام با من ازدواج کنی. می خوام که همسر من بشی‌.>>

به پایین نگاه می کند و دستش را می گذارد زیر چانه اش. ناگهان یادم می افتد که به او نگفته ام این درخواست برای نقشه ام است و نه برای علاقه ای در قلبم:

<< اشتباه نکن! یک ازدواج دروغین! برای یک نقشه!>>

<< نیازی نبود بگی‌. خودم فهمیدم. چه سودی برای من داره؟ بهتره بگم.‌. مقدار سودش برای من چقدره؟!>>

<< خیلی زیاد. بذار اینطوری بهت بگم، همون اندازه که همسر یک ولیعهد ثروت پیدا می کنه! از الماس که بدت نمیاد؟!>>

می خندم.

<< خوبه! من الان باید چه کاری انجام بدم؟!>>

<< فردا صبح باید بیای به قصر‌‌‌. فردا تمام دخترای اشرافی برای ازدواج با من میان، اطمینان دارم من با هر کدومشون ازدواج کنم در نهایت به دست اونا کشته میشم، تمامشون از تیم حریف من هستند؛ پادشاه. تو تنها یار منی‌‌.>>

<< چرا من رو انتخاب کردی؟ فکر کنم خودت خوب میدونی؛ من برای پول حتی یارمم می فروشم.>>

<< به من دروغ نگو، من آدم بدجنس واقعی و غیر واقعیو خوب میشناسم مادام! به هرحال میتونیم همین حالا همراه بریم و وسایل مورد نیازت برای فردا رو بخریم و یا فردا تو فقط به قصر بیای و وسایلی که من تهیه کردم رو بپوشی؛ کدوم؟>>

<< مسئولیت من فقط نقش بازی کردنه که خوب بلدمش‌. بقیه کارا به من مربوط نیست. من میرم‌. فردا صبح ساعت هفت خوبه؟>>

<< آره‌. عالیه.>>

<< خوشحال شدم ولیعد. خدانگهدار.>>

<< کالاسکه؟..>>

<< نیازی نیست.>>

مطمئن می شوم که آن دختر به اندازه ی کافی از من دور شده است‌‌‌. دستم را بالا می آورم و انگشتانم را تکان می دهم، حرفیست که باید به بلز بزنم.

<< بله ولیعهد؟>>

<< بریم به بازار.>>

<< ولیعهد؟ بهتر نیست به کارکنان این مسئولیت رو بسپاریم؟>>

<< اصلا! علاقه دارم به شخصه برم و لباس هارو تهیه کنم.>>



به ساعت جیبی ام نگاهی می اندازم: ساعت ده شب است! اصلا متوجه گذر زمان نشدم. فردا روز خطرناک و شاید.. جذابی باشد. چشم هایم را روی هم می گذارم و نفسی عمیق می کشم.



چشم هایم خود به خود باز می شوند. چه انرژی در وجود من درحال جریان است! به ساعت مچی نگاهی می اندازم: ساعت شش است! ناگهان بلز وارد اتاق می شود.

<< اوه! سرورم بیدار شدید؟ چقدر عالی. وقتش رسیده که آماده بشید‌.>>

<< درسته.>>

زمان زیادی ندارم‌. حمامی می کنم. بهترین لباسم را انتخاب می کنم‌‌ و می پوشم. موهایم را حالت می دهم و در آینه نگاهی به خود می اندازم: تا به حال انقدر خوشتیپ شده ام؟! صبحانه خوردن را شروع می کنم. خوشمزه است! نگاهی به ساعت مچی می اندازم: ساعت هفت است! لقمه ام را فوری قورت می دهم و به سمت در پشتی قصر می روم‌. صربان قلبم بالا رفته است و پایین نمی آید‌‌. چند نفس عمیق می کشم و به صورتم رنگ همیشگی قدرت را می دهم‌‌. در را باز می کنم. او جلوی در ایستاده است. لبخندی کوچک می زند.

<< درود مادام! خوش اومدی!>>

می آید تو‌ و به اطراف نگاهی می اندازد:

<< خب؟ کجا باید برم؟>>

<< همراهیتون می کنم.>>

با سرش تائید می کند و همراهم می آید‌. او را به اتاقی می برم تا لباس هایش را بپوشد. می خواهد در اتاق را ببند که لحظه ای مانعش می شوم:

<< مادام.‌. چندتا لباس برات تهیه کردم‌. هرکدوم رو که دوست داری بپوش. تمامشون برای خودت هستند.>>

در را رها می کند و می رود تا نگاهی به لباس ها بیاندازد. شروع می کنم به برداشتن قدم هایم برای رفتن. ناگهان می دود و دستش را روی شانه ام می گذارد. به او نگاه می کنم: لبخندی روی لبش نشسته است و روی لپ هایش سرخ شده است. ضربان قلبم شدت می گیرد، چرا؟ بوی عطرش به مشامم می رسد، دوستش دارم‌‌.

<< اوه ولیعهد.. ممنونم! هم بابت احترامت و هم این همه لباس قشنگ.>>

دستش را از روی شانه ام بر می دارد و می رود توی اتاق و در را می بندد.

از پله ها پایین می روم. هنوز در آن لحظه گیر کرده ام‌. پایین پله ها منتظر او می ایستم. ناگهان او پیدایش می شود. قدم هایش را آهسته آهسته بر می دارد، کمرش در صاف ترین حالت ممکن قرار دارد، لبخندی مسخره روی لبش قرار دارد و دارد با ناز و عشوه پایین می آید؛ یک چیزی در این وسط مشکل دارد، او مثل همیشه نیست! به پله های آخر که می رسد دوان دوان بدون اینکه کمرش صاف باشد و یا عشوه داشته باشد می آید به سمتم‌‌. فریادی می کشد و چشم غره می رود‌.

<< خیلی خوب توی نقش مسخرت فرو رفته بودی، مادام!>>

او می خندد‌. او باید زودتر از من به سالن برود. بعد چند لحظه من هم می روم‌. به سالن‌نگاه می کنم. نگاه کن.. دخترانی که برای خود ارزشی قائل نیستند در یک جا دور هم جمع شده اند. اما یکیشان.. لبخندی کوچک می زنم‌. باید کنار پادشاه بنشینم. اخم هایم را روی چهره ام نمایان می کنم؛ مانند همیشه. دختران تک به تک خود را معرفی می کنند؛ همانطور که حدس می زدم یکی از یکی بدتر. می رسد به آن. خودش را معرفی می کند. پادشاه لبخندی می زند. نکند شک کرده است؟ آن دختر در ادامه اضافه می کند:

<< اما پادشاه مهم تر از تمام این مهارت ها، چیز های دیگری در وجود من اولویت دارند. اسب سواری، مهارت های رزمی، سلامت جسمی و به خصوص روانی‌‌.>>

قلبم یخ می زند و می خندد؛ اولین بار است‌.

صدایم را می برم بالا و فریاد می زنم؛ با تمام وجود: پادشاه، انتخاب من این دختر است، با چشم هایی آبی‌. مادام، آیا مایلید با من ازدواج کنید؟! او می خندد‌، آخر کلمه ی مادام کلمه رمزی من و اوست..>> آفتاب از توی پنجره روی سمت چپ سینه ی من و او میوفتد. می خندم و او هم می خندد‌!.‌.

منتظر بمونید!✨️



کانال من در بله: @mystory_roman👣✨️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید