<< انتقام؟ اونم از من؟ پس داری می گی، من اون رو کشتم؟ هوشت بیشتر از اونیه که فکر می کردم!>>
او دارد دستانش را به هم مالش می دهد، به چشم هایم خیره شده است و منتظر حرفی از من است..
ناگهان وجودم می لرزد و سردم می شود. آب دهانم را قورت می دهم، چشم هایم را مالش می دهم..! لعنتی! چرا حالا؟! حالا که او خودش دارد اعتراف می کند که قاتل چارلز است نمی توانم حرف هایش را باور کنم؟! کمی جلو می روم. باید غرورم را نگه دارم؛ حتی شده با دست های لرزان و تحت فشار:
<< اوه.. باید با این شجاعتت چیکار کرد دختر؟! من رو نگاه کن!..>>
او به حرفم گوش می دهد. زیر لبم می گویم: آوارت می کنم!
او به لب هایم خیره شده است. نیشخندی می زند و دست به سینه به چشم هایم خیره می شود:
<< اما ولیعهد.. به نظر میرسه وجود خودت درحال آوار شدنه، اینطور نیست؟! تیره و تار، چشم هایی که هر صبح با درد و کینه بیدار میشن!.. از چشم هات میشه همه چیز رو خوند.. همه چیز! مراقب اون ها باش!>>
او سرش را به سمت قلعه که کمی آنورتر است کج می کند، آن را برای چند ثانیه نگاه می کند و قدم هایش را برای رفتن بر می دارد. چشمانم گرد می شود. نوک انگشتان پایم، مچ پایم، ساق پایم و.. نوک انگشتان دستم، مچ دست هایم، آرنجم و..؛ و تمام این ها تا سرم! تمامش دارد در آتش می سوزد! وجودم دارم در آتش خاکستر می شود! قلبم تا چند ثانیه دیگر منفجر می شود! مانند یک نارنجک! به سمت او قدم بر می دارم، قدم هایم را سریعتر بر می دارم، سریعتر.. سریعتر..! و ناگهان او را روی زمین می خوابانم و آرنجم را روی گلویش فشار می دهم! صورتش دارد کبود می شود؛ مشکلی نیست! او دوباره به قلعه نگاه می کند و نیشخندی می زند.
<< نشونت میدم! لعنتی! نشونت میدم که کی آوار میشه!>>
ناگهان دستانش را بالا می آورد و.. روی گلویم فشار می دهد! قدرت دستانش خیلی زیاد است! دستم را از روی گلویش بر نمی دارم! دستانم دارد از شدت فشار می لرزد! رگ های گلوی آن بیرون زده است و صورتش دارد ثانیه به ثانیه کبود و کبودتر می شود:
<< خودشه! فکر کردی می ذارم خون اون.. پایمال شه لعنتی؟!>>
ابتدا یک لبخند کج می زند و بعد نیشخند. ناگهان دستش را زیر چانه ام می گذارد، آن را فشار می دهد. آن لبخند کج از روی لبش کنار می رود و چشم هایش را تنگ می کند؛ آرام آرام فشار دستش را کم می کند و در نهایت آن هارا پایین می آورد، نکند می خواهد تسلیم بشود؟! در ابتدا لبخند کجی می زند و بعد نیشخند. نفس عمیقی می کشد. آن چشم که درونش موج های طوفانی می روند و می آیند را تنگ می کند، با همان ها به چشم هایم خیره می شود. ناگهان به خودم می آیم!.. حواسم به او پرت شده است و چند ثانیه ای است که دیگر فشاری به گلوی او نمی آورم! قورت می دهم، قورت می دهم و قورت می دهم بغض هایم را، انگار می توانم حدس بزنم می خواهد چه حرف هایی را به زبان بیاورد!.. دست هایم را روی گوش هایم می گذارم و فشار می آورم:
<<نمی تونی اسمش رو به زبونت بیاری، نه؟ احساس گناه می کنی. خودتم می دونی داری از فرد اشتباهی انتقام می گیری اما فقط می خوای از مسئولیتی که قراره روی دوشت باشه فرار کنی.>>
او با دستانش به آرامی دستانم را از روی گوشم بر می دارد. به آرامی به سینه ام فشار می آورد و من را از روی خودش کنار می زند. از جایش بلند می شود و لباسش را می تکاند. چند نفس عمیق می کشد و بعد دستش را برای کمک به من دراز می کند. به او توجهی نمی کنم و خودم از جایم بلند می شوم. او دست به سینه می شود. صدایش را صاف می کند:
<< من فقط دنبال پولم و نه چیز دیگه. قاتل این پسره.. چارلز هم من نیستم؛ دوتامون خوب می دونیم. خب.. رد کن بیاد.>>
<< پول؟! هم.. جالبه! اونوقت چرا باید بهت پول بدم؟!>>
به سمت او قدم بر می دارم، حالا رو به روی او هستم. با انگشتم ضربه ای به پیشانی اش می زنم و او کمی تعادلش را از دست می دهد.
<< ببین دخترجون؟ رو خونتون.. اینجا هیچی گیرت نمیاد!>>
او را هل می دهم و به چشم هایش خیره می شوم. نیشخندی می زند و ناگهان به سمتم می آید و دستم را پشت کمرم می چرخاند:
<< بهتره بگیم چیزی گیر تو نمیاد. خدانگهدار! از آینده بترس ولیعد!..>>
او دستم را رها می کند و قدم هایش را به آرامی بر می دارد و می رود. نفسی عمیق می کشم و روی زمین می نشینم، زانو هایم را بغل می کنم:
<< از آینده بترس؟ لعنتی.. دیوونست!>>
" تق- تق"
ناگهان از جایم می پرم، چشم های خواب آلوده ام ناگهان باز می شوند. زیر لب می گویم:
<< لعنتی..>>
این بار کمی صدایم را بالا می آورم:
<< بیا تو!>>
یکی از خدمه است.
_ عذر می خوام اعلیحضرت. پادشاه شمارا فورا احضار کردند. می تونم همراهیتون کنم؟
پادشاه..
<< خودم میام، بفرمایید..>>
_ مجدد عذر می خوام. دستور پادشاه هستش، باید همراهیتون کنم. لطفا من رو با پادشاه درنندازید.
<< که اینطور.. چاره ای نیست. بهم فرصت بده.>>
_ از لطفتون بی نهایت سپاسگزارم!
پادشاه.. پادشاه.. کدوم پادشاه؟ اون مردک حتی لیاقت زندگی را ندارد چه برسد فرمانروایی..
<< بیرون منتظر بمون.>>
خدمه بیرون می رود. باید چه بپوشم؟ چیزی که ما شاه حسود را بسوزاند؟ لباسم که رنگ سبز درباری دارد مناسب است. موهایم را حالت می دهم، کمی آب می خورم و در را باز می کنم و بیرون می روم. معلوم نیست پادشاه دیگر چه گندی زده است!
به خودم می آیم و خودم را جلوی پادشاه می بینم. هاه.. چه خبر است؟ پادشاه دوباره لباس قرمز ابریشمی اش را پوشیده و تمام انگشتر هایش را به انگشت کرده است! جالب است..
<< عرض سلام پادشاه! مدتی بود که شمارو ندیده بودم. انگشتر های طلا، گرون ترین لباس هاتون و مهم تر از همه برق تاج روی سرتون. خبری شده؟!>>
هاه.. لعنتی! دوباره همان ژست مسخره اش را گرفته است! طوری کا انگار جهان دست اوست اما لعنتی.. او لیاقت چیزی را ندارد!
<< پسرم.. اتفاق های عالی در راهه! دخترانی رو برای ازدواج با تو در نظر گرفتم! دیگه زمانشه، درسته؟ فردا از وعده صبحانه ملاقات ها شروع میشه. هم.. این لباست عالیه! همین رو بپوش. دستور میدم چند لباس هم برات تهیه کنند. برو.. برو و برای فردا آماده شو! عقاب قدرتمند عزیزم! دوستت دارم!>>
پس او این نقشه را برای من کشیده است.. می خواهد اینطوری من را مهار کند! باید چه کاری انجام بدهم؟ ناگهان..! " از آینده بترس!" صاحب آن چشم هایی که درونش موج های طوفانی می روند و می آیند!..
منتظر بمونید!✨️