بامداد
بامداد
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

مصلوبِ مغموم

احساس مرگ می‌کنی بی آنکه مرگ نزدیکت باشد. کابوس‌های شعله‌ور شده‌ات بیدار شده‌اند و چیزی از درون گلویت را چنگ می‌زند. بالا می‌آوری کلمه و خون را. کلمه، کلمه، کلمه‌های محلول در خون؛ آزادی. "کلمه‌ایست با دستانی آلوده به خون". با سر انگشتان زخمی، آنگاه که از زندگانی سخن می‌گوید و به هیچ شرع مکتوبی، منتسب نیست. تو خواب، خوابگرد و تجسّد قرص‌های خوابی.
اسماعیل شده‌ای بی‌آنکه بدانی، ‌"ذبح مذبوحانه‌ای که به نام بسمل شدن، زاده شده" هستی. تو مسیح شده‌ای، مصلوب بی‌سببی که میخ صلیب بر سر هر انگشت -و نه بر کف دستان- دارد. آن‌گاه که‌ "از سر هر انگشت پروانه‌ای پریده‌است". پروانه‌های تشنه‌ای که در آب می‌میرند.
تو آغاز تمدنی، همه‌ی تمدن زمانی‌که در انتظار منجی بی‌وجودی می‌نشینی که هرگز نخواهد آمد. آنگاه که تظاهر می کنی از نیامدن گودوی شخصی‌ات، گرفته، کلافه و مغموم نیستی. آنگاه که دست به هرکاری می‌زنی تا زمان بگذرد و رد خون از سر انگشتانت امضای ابدیِ وجودِ گذرایت خواهد بود.
تو آغاز تمدنی و نماینده مضطرب نژاد متفرعنی که برحسب تصادف، به آن محکوم شده‌ای. تو اختراع خط، چرخ، زبان و معاصر اختناق، همه یک‌جایی. همه‌اش خواب، کابوس و برحسب اقبال، رؤیایی. از جنگ‌های صلیبی می‌ترسی و از دعواهای لجوجانه بر سر جهت قبله به ستوه آمده‌ای. از "هست"، "نیامد"، "نبود" و "نیست" شدن می‌ترسی. چنان که گویی تو همه‌ی ترسهایت هستی و ترس‌هایت همه‌ی وجود تو اند. همه‌ی این رنج شگرف ناشی از هیچ.
جبر سیزیف بودنی، شهروند شکنجه و در مسیر جلجتا. جلجتایی که برخی می‌گویند به "رفتن" نیست، به ‌"شدن" است.و تو نمی‌فهمی‌شان چرا که حافظه‌ی انگشتانت مخدوش شده، انگار که کامپیوتر است تا انگشت. جلجتا مخصوص مسیح بود و جایی که او می‌زیست گرم و خشک. می‌گویند تو نباید پا برهنگی‌ات را با او مقایسه کنی‌ ولی تو درحالي‌که در حومه‌ی همین شهر زیر درخت خشکیده‌ای داشتی گذشته، حال و آینده‌ات را رج به رج، می‌ریسیدی و مقایسه می‌کردی چنان‌که مقابل خشمت بی‌دفاع‌ترین بودی‌؛ معیار سنجش‌ات مسیح بود. "با میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده‌."
مسخره بود؟ نمی‌دانی چون فقط به فکر راهی برای گذراندن زمان بودی. چیزی که حواست را به‌کار ببندد بی‌آنکه انتظار بیهوده‌ات رنگ پوچی به خود بگیرد و به‌مثابه منتظران گودو (ولادیمیر و استراگون) به ترکیب مختوم طناب و درخت بیندیشی، بعنوان آخرین یا شاید دم دست‌ترین گزینه. چرا که هر بار با خودت می‌گفتی یا شاید حتا یکبار هم فریاد زدی "می‌خواهم بروم!" ولی حرکت نکردی، چون دیگر در سکون ریشه کرده بودی و با این‌حال از آن متنفر بودی از سکونی که اکنون بخشی از تو بود و باعث نمی‌شد فراموش کنی، که از خودت هم تنفر به خصوصی داشته‌ای.
۳۰.۱.۲

#بامداد


کلمهآزادیبامدادداستاندلنوشته
یک سیستم عصبی پیچیده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید