روی تخت خواب چوبی دست سازی که خودش ساخته بود نشست و به پنجره چشم دوخت.
قهوه روی میز سرد شده بود و کف اتاق، پر بود از کتاب هایی که روی زمین افتاده بودند.
اما دیگر این چیز ها برای "او" اهمیتی نداشت.
فقط گوش می کرد،
گوش می کرد به صدای سکوت
به صدای تیک تاک ساعت طلایی رنگ روی طاقچه.
به غم آسمانی که می گریست. و می گریست.
انگار که آسمان هم همانند"او" غمی در دل دارد و شاید چون هر روز غصه هایش روی هم تلنبار شده اند نمی داند برای چه دلش گرفته و فقط بی اختیار اشک می ریزد...
حال دیگر اشک های آسمان به پایان رسیده بود. اما اشک های "او"، نه..
✍?باران "آبی"