روی تخت دراز کشیدم، خوابم نمیبَرد. تقصیر اوست. صدایش هنوز توی گوشم است. با همان لحن و همان لهجه خاصی که دارد. اسمم را میگوید، بشیر. نه چیزی کمتر و نه بیشتر، اما دلنشین است.
پارسال، دقیقا همچنین شبی بود. اولین بوسه، اولین آغوش، اولین ما شدن... .
قرار بود رابطه ی شروع نشده را تمام کنیم. بهم میگفت که نمیدانم از این رابطه چه میخواهم. خب راست میگفت. من اصلاً دنبال شروع یک رابطه با تعهد و عشق نبودم. من در تنهایی خودم بودم که او آمد. آمد و همه چیزم را بر هم زد.
قرار شد برویم کوه و حرف های آخر مان را بزنیم. چرا کوه؟ چون راحت میشد داد و بیداد کرد، راحت میشد فریاد زد و خود را خالی کرد، راحت میشد از لبه ی پرتگاه پرید و مرد، بله خلاصه که در کوه همه چیز راحت تر است.
در طول مسیر هر چقدر هم که بالا رفتن از کوه سخت بود هیچکدام دست دیگری را نگرفتیم. بخاطر ملاحظات و این چیز ها نبود، از روی غرور و خشم و حس طلبکاری بود.
در نهایت شروع کردیم به حرف زدن. نمیدانم چی شد که بهش گفتم از دستش نخواهم داد و این حس و این رابطه را ول نخواهم کرد. او هم مثل همین ها را گفت.
هوا سرد شده بود. ما هم در نقطه ی بالایی از کوه بودیم، آنقدر بالا که تمام شهر دیده میشد. خیلی زیبا بود اما سوزِ سرما تنم را میلرزاند. با این حال ژاکتم را در آوردم و به او دادم. کلا اهل تعارف نبود، بدون هیچ حرفی پوشید.
از راه رفتن خسته شده بودیم، جای ناهمواری که بنظرم هموار می آمد را پیدا کردم و دراز کشیدم. مثل همین الان... اما آن شب ستاره ها پر نور تر بودند. همه چیز قشنگ تر بود.
کاش الان هم بود، «او» را میگویم. آخر، بودنش دنیایم را زیباتر میکرد. مثل آن شب سرد نیست اما هنوز به گرمای آغوشش نیازمندم. تمام عسل ها را مزه کردم، اما هیچ کدام به شیرینی لب های او نبود.
کجا فریاد بزنم تا بشنود؟ کجا بنویسم تا بخواند؟ کجا؟ چطور؟ فقط میخواهم بگویم که هنوز دوستش دارم.