بشیر صابر
بشیر صابر
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

ماجرای سرقتِ بانک

_ بابابزرگ میشه یه بار دیگه ماجرا رو بگی؟

اینکه چرا دخترم عاشق داستان‌های دزد و پلیسی است را نمی‌دانم. بغلش می‌کنم و می‌گویم: _ ولی باباجون سه بار واست تعریف کرده، اذیتش نکن دیگه.

بابا خندید، خودش هم بدش نمی‌آمد از شجاعت‌هایش بگوید، من که حوصله نداشتم سراغ میزکار و لپ‌تاپم رفتم و او دوباره شروع کرد.

« داشتم ناهار میخوردم که یدفعه مامور گاز اومد و میخواست گازمون رو قطع کنه، منم ازش یک ساعت مهلت گرفتم که پرداختش کنم. سریع شلوار پوشیدم و با هول و وَلا رفتم بانک. یکِ ظهر بود، اگه یه نَموره دیرتر می‌رسیدم، بانک می‌بست بعدم بخاطر فراموش کردن پولِ قبض، گاز رو قطع میکردن و شاید حتی باباجون رو مینداختن زندان! ولی خداروشکر سروقت رسیدم.

نشستم تا نوبتم بشه. حالا بانک نگو صفِ قیامت بگو، از بس که شلوغ بود. یهو سه تا مرد گنده، عین مردای آهنی با نقاب‌ سیاه و تفنگ‌های گنده اومدن توی بانک! وای همه شروع کردن به جیغ زدن. یکی از مردها که بزرگتر بود بلند داد زد که، این یه سرقت مسلحانه است همه بخوابید روی زمین. بعدشم سه تا تیر به سقف زد. درهای بانک بسته شد و اینا با تفنگ هاشون بالاسر ما بودن!... »

_ تو هم ترسیدی باباجون؟

_ من و ترسیدن؟ ههه! باباجونت از هیچی نمی‌ترسه.

_ اگه از هیچی نمیترسین، پس چرا بدو بدو رفتین بانک که پول قبض‌تون دیر نشه؟

_ خب حالا! میخوای باقیش رو بگم یا نه وُروجَک؟

_ باشه باشه ببخشین.

« خب مردهای آهنی وسط بانک وایستاده بودن، یکی‌شون نقابش رو برداشت و شروع کرد حرف زدن، گفت شوخی کردم، این سرقتِ مسلحانه نیست، خودم کلی پول توی همین بانک دارم و اینا. همه در حالی که ساکت بودن و از ترس می‌لرزیدن به هم دیگه نگاه می‌کردن. اینجا بود که من بلند و محکم گفتم پس چی میخوای؟ اونم اومد جلوم، تفنگش رو گذاشت رو سرم و گفت اومدم انتقام بگیرم!
همه نفس‌هاشون رو حبس کرده بودن، فکر میکردن الانه که بهم تیر بزنه. اما نزد، گفت خسته شده هر بانکی که میره شلوغه و همه الکی میان بانک وقت بقیه رو میگیرن. گفت به ما یه فرصت میده که همونجا کارمون رو آی لاین انجام بدیم ... »

_ درستش آنلاینه باباجون.

«حالا هرچی! خلاصه یا آی لاین انجام میدیم یا بهمون تیر میزنه. من که نمیترسیدم، ولی راست میگفت آی لاین همه‌چیز راحت‌تره. بعد انقدر گشتم و گشتم تا با هزار بدبختی تونستم این پرداخت مستقیم پیمان رو که بابات همیشه ازش حرف میزنه رو پیدا کنم و هم پول قبض رو بدم و هم قسطی که نزدیک بود. جالبیش اینجاست که از این به بعد این پیمان خودش باقی قسط‌هام رو با تایید من میده، دیگه یادم نمیره، برای قبض هم لازم نیست بانک برم.»

_ خب اون دزدا چی شدن؟!

«هیچی نشدن.
باباجون اول یه چَک به هر سه تاشون زد که همچین کار زشت و بی‌تربیتی کردن، بعدم ازشون تشکر کرد که کمکش کردن کارهاش رو آی لاین انجام بده»

_ باباجون آنلاین! آنلاین!...من نفهمیدم چرا هر دفعه که ماجرا رو میگین قسمت‌های اکشن و هیجانیش بیشتر میشه.

_ دیگه ایناش به شما نیومده خانم کوچولو، برو ببین بابات داره چیکار میکنه با اون کامپیوترش!

_ اینجوری نگوو بابام نویسنده‌اس... حتما داره مینویسه نباید تمرکزش رو بهم بزنیم، کار بدیه!

خنده‌ام گرفت، چه دختر هواداری دارم. رو به بابا کردم و گفتم: _ آخه انقدر بلند بلند حرف میزنین مگه کسی میتونه تمرکز کنه. کل حرفاتون توی مغزمه. مثلا میخوام برای مسابقه یه چیزی بنویسم!

بابای شما هم زیاد داستان تعریف میکنه؟ دخترتون چی هواتون رو داره؟

منتظر کامنت‌ها و ری‌اکشن‌تون هستم

پرداخت_مستقیم_پیمانتجربهداستانزندگیخاطره
عاشق خوندن نوشتن و فکر کردنم اینجا از حرف های درونی می نویسم و تجربیاتم از فیلم ها و کتاب ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید