
ساعت هفده و هفده دقیقه بود؛ همان لحظهای که انگار طاعون و خشکسالی با هم به صدا درآمدند.
سال آخر راهنمایی را میتوانم با جرئت، سالِ خواب زمستانی بنامم. نه مدرسه رنگ و بویی داشت، نه زندگی کیفیتی برای ادامه.
در دنیای سیاهوسفید آن روزها، اگر دور خودم را نگاه میکردم، شاید باور کردنش راحتتر میشد که قرار است اتفاقات زیادی رخ دهد — اتفاقاتی که حتی امروز هم یادشان دیوار تروما را محکمتر در من میسازد.
چرخهی اتفاقات هر لحظه سرعت میگرفت و چیزی برای رو کردن داشت. پدر باید برای کارش از ما جدا میشد تا بدهیها رنگ میله ی سیاه نگیرند.
مادر، با وجود خستگی، خودش را برای پایان دادن اجباری به کارش آماده میکرد. خواهر و برادرم با درسهای طاقتفرسا درگیر بودند تا شاید در سیاهی به درک نور برسند
و اما من...
داستان من عجیبتر از خانوادهام بود.
من نمیدانستم که هستم؟ چه هستم؟ و چرا...؟
روزها سپری میشدند و کمکم اواسط پاییز با سلامی گرم به استقبالمان میآمد — اگرچه میدانست چه جریانهایی در دل خانه میگذرد، هرگز...