بهزاد.ب
بهزاد.ب
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

گردن سوخته

بوی خرما توی سرم می پیچد ، نفس که میکشم تا معده ام میرود و پیچی میخورد و هرچه هست را با خودش بالا میکشد ؛ اوق میزنم...

به سمت حیاط می‌دوم ، در را که باز میکنم نخل بی سرِ گردن سوخته توی چشمم زل میزند و میگوید ؛ کار من نیست !

در را باز میکنم پا در کوچه میگذارم چشم هایم دو دو میزنند هیچکس نیست ...

چراغ سبزی سر کوچه کناره خیمه ی سو سو میزند . به داخل خانه برمیگردم ، زنی مشکی پوش با چهره ای آشنا دیگ بزرگی را هم میزند بو خرمای سوخته می آید ...

اوق میزنم ...


دلنوشتداستانکنخل
دل نوشت های که قرار است سوزانده شود را اینجا پست میکنم... آیدی تلگرام: @behzad4200
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید