بوی خرما توی سرم می پیچد ، نفس که میکشم تا معده ام میرود و پیچی میخورد و هرچه هست را با خودش بالا میکشد ؛ اوق میزنم...
به سمت حیاط میدوم ، در را که باز میکنم نخل بی سرِ گردن سوخته توی چشمم زل میزند و میگوید ؛ کار من نیست !
در را باز میکنم پا در کوچه میگذارم چشم هایم دو دو میزنند هیچکس نیست ...
چراغ سبزی سر کوچه کناره خیمه ی سو سو میزند . به داخل خانه برمیگردم ، زنی مشکی پوش با چهره ای آشنا دیگ بزرگی را هم میزند بو خرمای سوخته می آید ...
اوق میزنم ...