بیل را با قدرت در خاک نرم باغچه فرو میکنم، در تاریکی مطلق جایی را نمیبینم، اما میدانم ، میدانم در باغچه حیاط خانهام هستم و زیر درخت سیب دارم قبر میکنم.
بیل میزنم و بیل و بیل ...
باید کافی باشد، تمام بدنم خیس عرق شده، باد به سختی در شاخه های سیب میپیچد و زوزه میکشد، درخت خم راست میشود، حس میکنم میخواهد چنگ بیندازد و مرا از باغچه به بیرون پرت کند.
باید امتحان کنم که کوچک نباشد. بیل را کنار میندازم و در قبر دراز میکشم، کاملا اندازاه ست، مثل یک گورکن حرفه ای...
تمام عضلات بدنم خشک شده و نمی توانم جُم بخورم. درخت سیب را میبینم که به خودش میپچد و زوزه میکشد، حالا دیگر شاخه هایش به زمین میرسد، با هر خَم و راست شدن کمی خاک را درون گور میریزد؛ انقدر میپچید و میریزد تا راه نفسم را بند می آورد ....
هههعععع....
نفس نفس زنان از خواب میپرم، نور ملایم سپیده دم به درون اتاق می تابد، پنجره را باز میکنم و باغچه را میبینم، درخت سیب آرام و موقر ایستاده و شبنم از برگ هایش میچکد