بهزاد.ب
بهزاد.ب
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

چشم رنگی‌ها

کاووس لِنگه در حیاط را باز میکند ،‌آفتاب تیز به کله اش می تابد و چشم هایش تنگ می شود، مثل تمامی ظهر های دو سال گذشته میرود که ...

چیزی که میبیند را باور نمیکند برای لحظه‌ای فکر کرد گرمازده شده یا خیالات برش داشته!!

امکان ندارد همچین خبطی کرده باشند، خان قول داده بود!

سری می‌جنباند تا شاید خیالات از سرش بپرد، اما نه درست می‌بیند سه چشم رنگی داخل قبرستان جولان می‌دهند. می خواهد برود حسابشان را کف دستشان بگذارد اما هنوز دو سه قدمی بر نداشته، یکی از چشم رنگی ها تیر و تخته های که در دست داشت را زیر سایه کُنار انتهای قبرستان بر روی قبری میگذارد ، قبرِ پدر کاووس...

نفس کشیدن برایش مشکل می شود دستهایش به لرزه می افتند. با سرعت به خانه برمیگردد و با قدم های بلند از حیاط میگذرد، در را با ضربه محکمی باز میکند و یکراست به سراغ برنوی پدرش که بالای طاقچه از بندش آویزان بود میرود، تفنگ را با دست لرزانش میگیرد و به سختی فشنگ ها را جا می اندازد.

با سرعت به قبرستان برمیگردد، چشم رنگی ها زیر سایه کُنار نشسته اند و چیزی می نوشند، کاووس گلنگدن برنو را میکشد تا تفنگ مسلح شود، چشم رنگی ها سر برمیگردانند تا او و تفنگش را میبینند از جا کند میشوند و تپه را بدو رو بالا میروند.

کاووس تیر هوایی در میکند و فریاد میزند :

- پوفیوزل

خیالش که از بابت چشم رنگی‌ها راحت شد کمی آرام تر میشود، به داخل خانه برمیگردد، تفنگ را خالی می کند و دوباره از میخِ بالای طاقچه آویزان میکند.

به حیاط می‌رود و آبی به صورتش میزند زیر لب هنوز دارد به آن اجنبی که روی قبر پدرش نشسته بود ناسزا میگوید... یکهو در حیاط باز می شود و خان هیکل درشتش را توی چارچوب در می اندازد و به زور هل میخورد داخل؛ در را پشت سرش میکوبد و انگار که با خودش حرف بزند میگویید :

- خدا لعنت ای زن کُنه،‌ نذاشت زودتر بیام بِت برِسُم...

کاووس گیج از حرف های نادرخان می خواهد چیزی بگویید که خان اینبار توی چشماش زل میزند و با عصبانیت میگویید :

- کاووس! می نگفتمت اگه چیزی شد اول بیا به خودوم بگو! ها؟!

- خان! ای اجنبیای نجس، مِن قبرستون سر قبر بوا...

خان که غبغبش میلرزید و رگ پیشانیش ورقلمبیده شده بود گفت :

- سر قبر بوات چه؟! ها؟! مو بِت گفتم کاری به کار ای اجنبیا نداشته باش، گفتمت یا نه؟!

- ها خان گفتی، ولی اینم گفتی که اینا کاری به ده ندارن، خان پشت او تپه هر غلطی میکنن مو کارشون ندارم ولی نباید بیان سر قبر بوای مو ...

به سختی جلوی اشک هایش را میگرد و با صدای لرزان اضافه میکند :

- مو ای چیزای نمی تونم تحمل کنم

- هیچ گوش نمیدی چی بِت میگوم.. خوووب گوشات وا کن... اینا واسه بردن نفت به شهر باید از کنار قبرستون لوله بکشن تا خود شهر... خودت میبینی سمت راستشون خو کوهِ... پایین دست هم دهِ با او همه خونه... میمونه خونه تو و قبرستون..

کاووس که هیچوقت نادرخان را اینقدر عصبانی ندیده بود کمی ترسید، جرات بحث بیشتر با خان را نداشت. سکوتِ کاووس باعث شد عصبانیت نادر خان فروکش کند، خان با حالت پدرانه‌ای ادامه داد :

- نگران نباش خودُم حواسم هس که خسارتی به قبرستون وارد نشه، مخصوصا قبر کعلی*

برای کاووس کشتن تمام اجنبی های کافر راحت تر از بحث کردن با نادر خان بود.

خان دستی بر روی شانه کاووس گذاشت و به او که سرش را پایین انداخته بود نگاه میکرد، بعد برگشت که به سمت در حیاط برود.

- خان! گفتی خونه مو یا قبرستون؟

نادرخان بدون اینکه برگردد گفت :

- ها همینِ گفتُم

کاووس که از پشت دیوار به قبر پدرش زل زده بود و صدای وزش باد بین شاخه های کُنار توی گوشش می پیچید، به آرامی گفت :

- لوله‌هانه از توی خونه ببرید

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*کربلایی



دل نوشتداستان کوتاه
دل نوشت های که قرار است سوزانده شود را اینجا پست میکنم... آیدی تلگرام: @behzad4200
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید