
میخواهم زیستن را دریابم؛ در واپسین لحظات خفتن، چونان شیری که برای رفع حاجت خود، به شکار دیگران چشمی ندارد.
میخواهم بار دیگر تو را تماشا کنم؛ چشمهایت، لبخندت، گریههایت و نفسهایت را... اما دیگر آن آدم سابق نیستم؛آدمی که نگاهت را دنیای خودش، قلبت را بهشت خودش، و نفسهایت را اکسیژن عشقش میدانست.
و تو رفتی؛ با زخمی عمیقتر از دلتنگی...
کاش لحظاتی در زندگی برای همیشه متوقف میشدند؛ جوری که میتوانستم بگویم: تا ابد برای خودم بودی.
حرفهایی که محرم اسرار من بودند، اما هر لحظه پر میکشیدند تا برایت فاش شوند...
شاید که روزی برگردیم به روزهای گذشته...
به یاد داری آخرین حرفت را؟ چه غمناک گفتی:
«ممنون برای تمام لحظات خوشی که برایم ساختی.»
انگار زخمی در اعماق وجودت، تو را برای بودن دوباره میسوزاند؛ بودنی با شخصی دیگر.
کاش آینده پلی بود به سوی گذشته؛ برای در آغوش کشیدن دوبارهات و چه سخت است تمنای این آرزو زمانی که دیگر من و تو، ما نیستیم.
در کمال صداقت میتوانم بگویم: آن گونه که روزی صدای قلبت را میشنیدم، اکنون قلبم دیگر نمیتپد.
و این نه عذاب من، که نعمتی است؛ نعمتی که تو را به یادم میآورد.
کاش مرهمی بودم برای زخمهای کودکی که درونت زیست میکرد؛ اما چه غمناک که تو مرا برای همیشه از خود راندی.
دوست دارم روزی خوشبخت بشی...
دوستداشتنی همیشگی من؛ خداحافظ.