
ای دوست جوانم،
حال تو چگونه است؟ آیا همچنان غمگینی یا راهی برای خوب زیستن یافته ای؟
چشمانت را باز کن و دستان مرا بگیر که من دوست تو هستم. آخرین بار که دیدمت، نگاهت خاموش بود و اندیشهات مبهمتر از سکوت یک کودک.
به دنبال چه هستی؟ چه چیزی تو را در زندگی خوشحال میکند؟ یک آغوش گرم؟ یک دستاورد بزرگ؟ یا آزاد شدن از زخمهای درونت؟ حقیقت را بگو که بهتر تو را ببینم و اندیشهات را بشناسم.
آه؛ به راستی که انسان چقدر دردمند است. در سکوت خود فرو میرود و خندهاش هزاران سخن ناگفته را در خود فرو میبلعند.
گاه در زندگی مسیری را می پی ماییم که خود آشنایی با آن نداریم، اما ناگزیر قدم در آن راه می گذاریم؛ چه خوشمان بیاید چه نیاید. اما سوال اینجاست: اگر قدم در آن را نگذاریم چه؟!
اگر حرکت نکنیم و خاموش بایستیم.
و شروع به حرکت نه در بیرون بلکه در درون کنیم.
جایی که باید ناگزیر خشمگین شویم اما در بیرون خاموش بمانیم و در سکوت، در درون به سراغ اش برویم، که چه چیزی این چنین مرا برآشفت؟
آیا طعنه یک انسان؟ یا زخمی که در درون خودم است باعث آشفته شدن من شد؟
دوست من، کسی که دستش زخمیست، اگر دستی آن را بفشارد، سراسر وجودش از درد فریاد می زند. اما اگر آن زخم دیگر نباشد، آیا باز هم این چنین آشفته می شود؟
ابتدا باید زخم های روان مان را درمان کنیم در غیر این صورت بازیچه افرادی خواهیم بود که تنها با فشردن زخم روحمان ما را به مترسک و عروسک خود بدل خواهند کرد.
و اگر این زخمها درمان نشوند، نهتنها التیام نمییابند بلکه با گذر زمان چرکین میگردند و تمام ابعاد زندگیمان را در بر میگیرند.
آه، دوست من...
بودنت در دروازه اُمید، برای من مایه افتخار بود. تو نه تنها از زخمهایت پلی ساختی برای تبدیل شدن به انسانی کامل تر، بلکه امیدی شدی برای دیگران و این باعث افتخار همه ما انسان هاست.
تو را به پروردگار مهربان میسپارم که حافظ تو در زندگیت باشد.
خدانگهدار دوست جوان من. 🧓🌱