
ما انسان ها بر هیچ چیز در این جهان کنترل نداریم، همچون کودکی که برای شاد زیستن لحظاتی را به نگاه مادرش می نگرد.
همه چیز، یک فریب و بازی چندان کودکانه ای نیست که طوطی وار، همچون دیگران برای هدایت این طیاره در حال سقوط تلاش میکنیم. چرا که عمر کوتاه است و سقوط و مرگ امری ست اجتناب ناپذیر.
ما انسان ها چنان شیفته دنیا هستیم که میخواهیم عشق را، امید را، سرنوشت را و حتی آینده مان را به کنترل خود در آوریم. اما این تنها قلمی چوبی ست که بر روی شن های ساحل با آن می نویسیم؛
نوشته ای که هرچقدر هم تلاش کنیم تا بماند، با اولین موج دریا پاک می شود.
به راستی میتوان عشق را کنترل کرد؟
میتوان کسی را عاشق و دلداده خود به هر نحوی کرد؟ یا این تنها کوششی بیهوده ست، نوشتن بر روی شن هایی که هرچه بیشتر سعی در حفظشان کنیم در نهایت در اثر فرسودگی و خستگی جسم و روحمان، دیگر قادر به نوشتن نیستیم و با اولین موج دریا برای همیشه به فراموشی سپرده خواهد شد.
به راستی جهان از چه منظر قابل رویت است؟
از دید یک موج یا یک ضخره؟
آیا باید رها کرد و با موج های موافق هم مسیر شد؟ یا چونان صخره ای صفت و کوبنده شد و در برابر تمام امواج دنیایی ایستاد؟
آیا سرنوشتمان در دستان خودمان است؟ یا سرنوشت ما را به مسیری دیگر خواهد برد؟
در تعجبم از این موجود، موجودی که نه تنها کنترلی بر خود ندارد، بلکه سعی در به اختیار در آوردن دیگران و آینده های احتمالی اش دارد.
به راستی شاید باید دست از نوشتن برداشت و خود را به آغوش امواج موافق زندگانی قرار داد:
عشقی که تو را میخواهد.
شغلی که برای تو ساخته شده است.
امیدی که تو را دل گرم می کند.
و دستانی که دستان تو را به گرمی می فشارد.
و هرچه غیر این باشد، شاید نباید سعی در کنترل آن داشته باشیم، اجازه دهیم این موج های مخالف بروند تا موج های موافق، روزی آرامگاه زندگی مان باشند.
هرگز دست از تلاش برندار اما نه برای نوشتن بر روی شن های زندگی ات، بلکه برای حفظ صخره های ارزشمند وجودت.
همسفر شخصی می شویم که باید رها کردن را شروع کند:
لادن دختری مهربان و عاشق است، او برای حفظ زندگی زیبای خود با آرش بسیار تلاش کرد. او پوشش خود را نوع آرایش اش را و حتی دوستانش را طبق خواسته های آرش تغیر میداد تا شاید اکنون آرش بیشتر او را دوست داشته باشد.
حتی رفت و آمد هایش را محدود کرد تا آرش افکار بدی نسبت به او نداشته باشد درحالی که خود آرش بارها و بارها با دوستانش بیرون می رفت.
آرش، در ابتدای رابطه، چنان از لادن تعریف و تمجید کرده بود که لادن برای دستیابی به آن احساسات مثبت حاضر شده بود خود را فدا کند تا شاید آرش، دوباره او را این چنین دوست داشته باشد.
اما آرش تنها به این وسیله توانسته بود به دختری مانند لادن دست پیدا کند و اکنون با تحقیر های متوالی کاری کرده بود که لادن نه تنها برای عشق، بلکه برای اثبات ارزشمند بودن اش مطیع خواسته های آرش باشد و عشق آرش را نسبت به خودش بار دیگر بتواند لمس کند.
آرش شخصی است که میترسد برای لادن کافی نباشد و روزی لادن متوجه شود که او شخص مناسبی نبوده است، و برای همین تاجایی لادن را تحقیر و خورد میکند که این فکر مسموم اش نسب به خود خاموش شود اما بهای این کار مسموم کردن دیگری و نجات نیافتن خود است.
لادن و آرش هر دو به خاطر افکار زخم خورده خود و نیاز های ساخته شده در درونشان، وارد این رابطه مسموم شدهاند؛ چرا که لادن نیاز شدید به توجه دیگران داشت و آرش به وسیله این نیاز درونی لادن، توانست او را جذب خود کند و این چنین چرخه ای از درد و عذاب شروع شد.
بنابراین برای نجات، باید دست از کنترل بردارند، آرشی که با این اعمال شیطانی سعی در حفظ لادن دارد و لادنی که با این رنج و عذاب سعی در اثبات ارزشمندی خود دارد. تا بار دیگر لایق توجه زیبایِ آرش بشود.
اگر چیزی برای شما نیست، بگذارید برود و اگر برای شما فرستاده شده است، آن را به آغوش خود بکشید.
مولا علی (ع) فرموده اند:
《بی اعتنایی تو نسبت به كسى كه خواهان توست، باعث كمی نصيب تو از وى می شود و گرايش تو به کسى كه خواهانت نيست، باعث خوار شدن گوهر وجودت می گردد.》