radiobeshno
radiobeshno
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

باران تابستان

سروکله‌ی معلم پیدا می‌‌شود. به طرف ارنستو نمی‌رود، می‌‌رود کنار خبرنگار. همه ساکت‌اند.
در این سکوت طولانی که همه ساکت‌اند، مادر شروع می‌‌کند به زمزمه‌ی آواز نوا، بی‌کلام، آهسته، درست مثل اوقاتی که تنها است یا در کنار امیلیو، درآن لحظاتی که در نوعی سعادت خیالی غوطه می‌‌زند، در آن لحظاتی که غروب‌های کند گذر تابستان در راه است.
بچه‌های کوچک‌تر به محض شنیدن آواز بی‌کلام نوا آمده بودند توی کلبه. آن‌ها همیشه «نوا»ی مادر را می‌‌شنیدند، حتی وقتی مادر آهسته زمزمه می‌‌کرد.
اول آمده بودند کنار پلکان، بعد بی سروصدا وارد آشپزخانه شده بودند. دو بچه‌ی کوچک‌تر نشسته بودند جلو پای مادر، بچه‌های بزرگت‌تر هم نشسته بودند روی نیمکت نزدیک معلم و خبرنگار. هروقت که مادر آواز نوا را می‌‌خواند-نغمه‌ی روسی برفراز رود، در شباب جوانی زن-می‌‌رفتند توی کلبه که گوش کنند. می‌‌دانستند که مادر بیرون‌شان نمی‌کند، حتی وقتی که از پرسه در ورطه‌ها ملول می‌‌شد.
مثل همیشه نمی‌دانستند که باز چرا Brothers et sisters آن شب هم مادر شروع کرده به خواندن. حدس‌شان این بود که نکند باز خبری شده، عیدی، جشنی مثلاً، ولی دقیقاً نمی‌دانستند چه چیز.
آن شب اما ناگهان کلمات آواز نوا به یاد مادر آمده بود، بی‌آن که خود به آن واقف باشد. کلمات، در ابتدا به طور نامنظم در این‌جا و آن‌جای آواز، و بعد به تناوب و سرانجام در قالب جملاتی کامل و از پی‌ هم ادا می‌‌شد. مادر آن شب چه ملول بود، و احتمالاً از آواز. کلمات به یاد آمده در آواز، به زبان روسی نبود، ترکیبی بود از زبان قفقازی و زبان یهودی، با حال و هوای سال‌های قبل از جنگ، سال‌های نعش‌های تلنبار، سال‌های انبوه مردگان.
مادر که به زمزمه آواز خواند، ارنستو شروع کرد به حرف زدن درباره‌ی پادشاه اسرائیل.
پادشاه می‌‌گفت که ما جزو قهرمانانیم.
تمام انسان‌ها جزو قهرمانانند.
ارنستو ادامه می‌‌دهد: اوست پسر داود، پادشاه اورشلیم. پسر از پی‌باد دویدن.
ارنستو، بعد از کمی تردید: پادشاه ما.
بازوی ارنستو حلقه‌ی سراست، ژان چشم‌هایش را بسته است.
ارنستو لحظاتی طولانی به ژان نگاه می‌‌کند، حرفی نمی‌زند. مادر آوازش را، این بار با کلام، زمزمه می‌‌کند.
ارنستومی‌گوید که پادشاه بر این گمان بوده که در قلمرو علم، با نبود زندگی روبه‌رو خواهد شد.
دریچه‌ای برای رهایی از درد جانکاه،
دریچه‌ای به بیرون.
ولی نه.
صدای آواز مادر ناگهان اوج می‌‌گیرد.
ژان و ارنستو به مادر نگاه می‌‌کنند، با شعف بسیار به آواز او گوش می‌‌دهند.
بعد صدای آواز پایین می‌‌آید، و ارنستو از پادشاه اسراییل می‌‌گوید.
من، پسر داود، پادشاه اورشلیم، امید ازدست داده‌ام، برای تمام آن‌چه مایه‌ی امید بود، دریغم آمد. برای بدی، برای تردید، نیز برای بی‌ثباتی که پی‌آمد یقین بود.
طاعون‌ها، دریغم برای طاعون‌ها بود.
برای جست‌وجوی نافرجام خدا.
برای گرسنگی. شوریختی و گرسنگی.
جنگ‌ها، دریغم برای جنگ‌ها بود.
برای تجملات زندگی.
و تمام خطاها.
برای دروغ، بدی و برای شک دریغم آمد.
برای سروده‌ها و آوازها.
و برای سکوت دریغم آمد.
نیز برای هرزگی و جنایت.
ارنستو از گفتن می‌‌ماند. آواز مادر از سرگرفته می‌‌شود. ارنستو کماکان گوش می‌‌کند، و نیز از نو اعصار پادشاهان اسراییل را به یاد می‌‌آورد. با صدایی تقریباً آهسته با ژان حرف می‌‌زند.
ارنستو می‌‌گوید که دریغش برای اندیشه است، نیز برای جست‌وجویی که بس بی‌هوده است و بس عبث.
ارنستو آرام حرف می‌‌زند، و به دشواری. انگار دستخوش حالاتی است که تنها ژان و مادر با آن آشنایند، دستخوش این خمودی خندانی است که، به دلیل قرابت بسیارش با سعادت، ترس بر می‌‌انگیزد.
ارنستو ادامه می‌‌دهد: دریغ او برای شب بود.
برای مرگ.
برای سگ‌ها.
نگاه مادر به آن‌ها است، به ژان و او. آواز نوا، که از جسم مادر سربرمی‌آورد، لرزان، قوی و به نحو عجیبی ملایم است.
زندگی ژان و ارنستو، چه دهشتناک، در برابر چشم مادر است.
ارنستو می‌‌گوید که دریغش، بس بسیار، برای دوران کودکی بوده است.
با Brothers et sisters ارنستو شروع می‌‌کند به خندیدن، و به سمت
دست بوسه می‌‌فرستد.
از نو آواز نوا.
تیرگی فزاینده‌ای کلبه را فرا می‌‌گیرد. شب از راه می‌‌رسد.
ارنستو می‌‌گوید که دریغش از عشق بوده است.
ارنستو باز می‌‌گوید که، فراتر از زندگی‌اش، فراتر از توانایی‌هایش، دریغ عشق را خورده است.
دریغ از عشق او را.
سکوت. ژان و ارنستو چشمان‌شان را بسته‌اند. ارنستو می‌‌گوید که دریغ هوای طوفانی را خورده است.
دریغ از باران تابستان را.
و دوران کودکی را.
نوا، آرام و آهسته و با اشک، ادامه دارد.
ارنستو از عشق می‌‌گوید، تا دم مرگ.
ارنستو چشمانش را می‌‌بندد. آواز مادر اوج می‌‌گیرد.
ارنستو خاموش می‌‌ماند تا صدای نوا به گوش رسد.
ارنستو می‌‌گوید که نمی‌داند به چه کسی باید دشنام داد، چه کسی را باید نابود کرد، ولی می‌‌دانسته که باید دشنام داد، که نابود کرد.
ارنستو می‌‌گوید که سرانجام پادشاه میل شدیدی پیدا کرده که بسان سنگ زندگی کند.
بسان مرده و سنگ.
سکوت.
به گفته‌ی ارنستو، او دیگر دریغ نخورده است، دریغ هیچ‌چیز را.
ارنستو خاموش می‌‌ماند.
ژان هم کنج دیوار دراز می‌‌کشد.
آن شب در ویتری، و در نوای طولانی و آمیخته به اشک مادر، اولین باران تابستان بارید. بر تمام شهر بارید، بررودخانه، بربزرگراه ویران شده، بردرخت، برراه، برشیب راه بچه‌ها، بر صندلی‌های مغموم فرجام عالم، بارانی تند و پی‌دار، همچون هق‌هق بی‌امان.
به گفته‌ی بعضی، ارنستو هنوز زنده است، می‌‌گویند که جوان موفقی از آب درآمده، استاد ریاضیات شده است، و اهل علم. می‌‌گویند که اول در امریکا و بعد هم بیش و کم در همه جای دنیا، و به یمن ایجاد مراکز بزرگ علمی، به شهرت رسیده است.
پس در واقع بعید نیست که با انتخاب این ظاهر آسوده، و با ظاهری به اصطلاح بی‌تفاوت، نهایتاً زندگی برایش قابل تحمل شده است.
ژان هم گویا یک سال بعد از این که برادرش عزمش را جزم کرده، خانواده را ترک کرده است. گمان می‌‌رود که عزیمت ژان به دنبال همان قول و قراری بوده که بعد از دوران کودکی به هم وعده کرده بودند و قرار بوده به مرگ منتهی شود. و نیز براساس همان قرار گویا هیچ‌وقت نمی‌بایست به آن نقطه‌ی فرانسه برگردند، به آن منطقه‌ی سفید حومه‌ی پاریس، به جایی که به دنیا آمده بودند.
احتمالاً پدر و مادر هم، بعد از عزیمت ژان و ارنستو، به مرگ رضا داده‌اند.


نویسنده: مارگریت دوراس
مترجم: قاسم روبین

داستانداستان کوتاهمارگریت دوراس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید