radiobeshno
radiobeshno
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

کوتاه ولی قابل تامل

۱- امروز صبح، مثل تمام صبح های دیگر ده سال اخیر، پدر بزرگ ۸۶ ساله‌ام بعد از برگشتن از پیاده روی صبحگاهی، گلی را که برای مادر بزرگم چیده بود به او داد. امروز صبح من با پدربزرگ به دیدن مادر بزرگ رفتم و وقتی او گل را روی سنگ قبر مادربزرگ گذاشت با حسرت گفت:” کاش وقتی زنده بود هر روز صبح برایش گل می‌چیدم”.

۲- امروز درست در تولد ۴۷ سالگی‌ام نامه خودکشی را که ۲۷ سالگی نوشته بودم مرور کردم. اگر آن روز همسرم دو دقیقه دیرتر خبر پدر شدنم را به من می‌داد اکنون من وجود نداشتم. ۱۹ سال از آن روز می‌گذرد و دخترم، دلیل زندگیم ۲۱ ساله است و دو برادر کوچک‌تر نیز دارد. هر سال در روز تولدم این نامه را مرور می‌کنم تا شاید بیشتر بابت داشته‌هایم شکر گزار باشم.

۳- بعد از آسیب دیدن کمرم، اخراج از کار و از دست دادن خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم مجبور شدیم برای ادامه زندگی به منزل پدر همسرم نقل مکان کنیم و درست همین دوران دخترم دچار بیماری کشنده‌ای شده بود و ما در دوره بدی قرار داشتیم. با خودم فکر می‌کردم من چقدر بدشانس و بد بختم که صدای همکارم توی گوشم پیچید. گریه می‌کرد و فریاد می‌زد “ملیسای زیبایم در تصادف مرد” آن لحظه بود که حس کردم خیلی خوش شانس هستم.

۴- پنج سال بعد از مرگ همسرم یک روز صبح زوج جوانی به همراه ۳ فرزند کوچکشان مهمان من شدند. مرد با لبخندی به لب گفت: ” من کسی هستم که قلب همسر شما من را نجات داد، روزی نیست که برای سلامتی شما و آمرزش همسرتان دعا نکنم، واقعاً ممنونم.”

۵- هفته گذشته در مراسم خاکسپاری دوستم هلن نوبت به سخنرانی همسرش رسید. ” زندگی به سمت مرگ در حرکت است، هلن با علاقه زندگی کرد و در حالی دنیا را بدرود گفت که به کارهای مورد علاقه‌اش مشغول بود شاید اگر کاری که دوست داشت را انجام نمی‌داد الان زنده بود ولی در آن صورت درست زندگی نکرده بود”.

۶- دیروز من و خواهرم تصادف کردیم و به لطف بستن کمربند ایمنی آسیب چندانی ندیدیم. خواهرم دختری اجتماعی است و دوستان فراوانی دارد. برعکس من درون‌گرا هستم و تنها دو دوست صمیمی دارم. به محض آرام شدن اوضاع خواهرم خبر تصادفش را در اینستاگرام و فیس بوک پست کرد. درحالی که دوستان او مشغول پست گذاشتن و لایک کردن بودند دوستان من قبل از رسیدن آمبولانس در کنارم بودند.

۷- یکی از دوستان من که کل دوران دبیرستان را با مشکلات نوشتاری و خواندن دست و پنجه نرم می‌کرد و هر معلمی ناامیدانه به پدر و مادرش اعلام می‌کرد که فرزندتان به درد درس خواندن نمی‌خورد با نمره عالی از دانشگاه بروکلی فارغ التحصیل شد و اکنون شرکت موفقی را اداره می‌کند. اما چطور ممکن است چنین فردی به این درجه از رشد برسد؟ او به من گفت: ” خیلی ساده به خودم گفتم که آن‌ها در مورد من اشتباه می‌کنند و دقیقاً برعکس چیزهایی که دیگران به من گفتند را باور کردم و هر روز با خودم مرور کردم. شاید بعضی‌ها بگویند این دیگر چه مدلش است اما برای من جواب داد.”

۸- پدرم در سن ۳۰ سالگی به خاطر نوع خاصی از سرطان بینایی‌اش را از دست داد. اما با این وجود او از من و خواهرم مراقبت کرد و از مادرم هم که به افسردگی و اعتیاد مبتلا بود مراقبت کرد. اکنون مادرم کاملاً بهبود یافته و من و خواهرم هم به تازگی فارغ التحصیل شده‌ایم و در کنار هم به شادی زندگی می‌کنیم و همه این‌ها را مدیون پدرم و توانایی ذهنی فوق العاده او هستیم.

۹- هفته گذشته در جریان توری که آن را هدایت می‌کردم با مرد جوانی آشنا شدم که ویلچر نشین بود. انرژی مثبت خاصی داشت و همیشه لبخند می‌زد. بیشتر که باهم آشنا شدیم متوجه شدم که قبل از این که روی ویلچر بنشیند بسکتبالیست بوده است. او دیدگاه جالبی داشت. می‌گفت: ” من چیزی را از دست نداده‌ام، از بودن در این مکان و لحظه واقعاً خوشحالم و فرصت‌های زیادی منتظر من هستند”.

۱۰- طبال گروه ما مادر زادی ناشنوا به دنیا آمده است! اما قادر است که برخی صداها و ارتعاش‌ها را درک کند. صادقانه بگویم انقدر کارش عالی است که کسی باور نمی‌کند او ناشنواست. خودم من هم باورم نمی‌شود.

داستانداستان کوتاهآموزنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید