البته این در نگاه اول درست بنظر میرسه...ولی خب دقیق که بشی،ممکنه چیزای بیشتری به ذهنت بیاد
کاکتوس،تنهاست.وسط بیابون دااااااغ. پس احتمالا روزهایی که میگذرونه، خیلی جذاب نیست براش.پس طبیعیه که یه جورایی،شب رو ترجیح بده.
شب
تاریک و راز آلود
آسمونِ کویر،شبا...آسمون نیست که باغ ستاره ست.انگار خدا یه پارچه ی مشکی پر از دونه های پر زرق و برق ِ بزرگ و کوچیک پهن کرده رو سقف این دنیا...اونقدر جذاب که هرچی هم نگاهش کنی سیر نمیشی.گرچه به عنوان یه کاکتوس،خیلیم توانایی ندارم که مدام خیره بشم به آسمون،ولی همون یه کوچولو دیدنش هم حالمو جا میاره.
کاکتوس...شاید تو دل شب چیزی پیدا کرده،که بعد از تاریک شدن هوا...وقتی اکثر موجودات میرن که بخوابن،اون تااااااازه سر ذوق میاد...تازه وقت خوش گذروندش میرسه.
کاکتوس
شب ها رو با خودِ خودشه...
برای خودش،همونجوری که دلش میخواد و توی روز فرصتش نیست.
با یاد کسی که...حتی خیالاتش هم، حالشو خوب میکنه...
کاکتوس شب ها فرصت شاعری داره
فرصت نوشتن داستان
فرصت فکررررررر کردن.
شب.....امان از شب...
در بَرِ ظلمت شب،راز عجیبی خفته ست...
«خفته»؟نه...از دلش اسرار« بپا میخیزد»