ساد
ساد
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

دلتنگی یا دلسنگی؟

دلم میخواد بشینم با یکی حرف بزنم. از استرسام بگم، از سختی هام بگم؛

از اینکه چقد درس ریخته روم و امتحانام کشوریه و کلی بهمون استرس دادن که باید خط به خط کتاب رو بخونین(به عبارت دیگه باید کتاب رو بجویم)

جدای از درس، امسال سال آخره... و خب با اینکه میگفتم دام تنگ نمیشه ولی... چرت میگفتم، دلم تنگ میشه.

دلم واسه اون کلاسی که توش دو سال رو گذروندم تنگ میشه. و قراره به زودی روی نیمکت های اون کلاس واسه آخرین بار بشینم و برای همیشه ترکش کنم... اون کلاس رو نه! خاطرات رو...

و میترسم که این دورانِ خوش از خاطرم بره. وسط دغدغه های زندگیم همه ی اینارو بسپرم به دستِ بادِ فراموشی... و تهی شم از تمامِ اون لحظاتِ خوشی که توی یه دورانِ استرس زا ساختم...

و نمیتونم ازین آخرین لحظه ها لذت ببرم. فکرِ جدا شدن از آدمایی که به بودنشون عادت کرده بودم منو بهم میریزه. انگار که تیکه ای از خودت رو در یک بخش از زمان جا گذاشته باشی...

و من دلم تنگ میشه برای همه ی اون شادی ها و غمایی که کنار هم گذروندیم... واسه ی اون قهر و آشتی ها... حتی واسه ی اونایی که ازشون متنفرم!

جلوی همه نشون میدم که دوست دارم سریع تر سال تموم بشه و دلم هم واسه هیچکی تنگ نمیشه. اما جدای از همه ی اون قپی اومدنا و فازِ سیگما گرفتنا، قلبم از ثانیه ها تمنا داره که اینقدر تند نگذرن، اینقدر منو توی گذشته جا نذارن، اینقدر تکه های منو در به در نکنن...

حتی فکر کردن به اینکه ازین به بعد قراره ازین روزا به عنوان خاطره یاد بشه اشکمو در میاره.

از الکی خندیدن خسته شدم. از اون لبخندِ تصنعیِ روی لبم خسته شدم. از غرورِ بیجام که نمی‌ذاره کلمه ی دلم براتون تنگ میشه رو به زبون بیارم، خسته شدم. از تظاهر به کسی که نیستم خسته شدم.

تک تک سلول هام یک استراحتِ طولانی رو میطلبن. یه استراحتی که بشوره ببره غما و دردامو!

اما مدام در تکاپو ام! مدام در حال دویدن. حتی اون موقع هایی که نمی‌دُوَم، دارم خودمو برای دویدن آماده میکنم.

دلم میخواد بخوابم و وقتی که از خواب پاشدم ببینم خبری از هیچ کدوم ازین دغدغه های درسی و این مشکلاتِ رو مخ نیست.

اون موقع ای که خبری از مدرسه و دلتنگیِ بعدش و پروسه ی تلخِ فراموشی‌ش نبود.

دیگه تو مدرسه خودم نیستم. یادم نمیاد خودم بودن چه حسی داشت...

هر سری کلماتو قورت میدم و اونا در درونم تبدیل میشن به غده! غده ای که منو پوچ می‌کنه از احساس! و نتیجش میشه صورتی بی روح و تهی از حس لذت یا هرچیزی که این‌روزا میشه به واسطه ی اون لحظه ها رو خوش بود.

و غده ی درونِ من داره منو میبلعه. داره احساساتمو نوشخوار میکنه و از درون نابودم می‌کنه. و من حتی مطمئن نیستم زمانِ جدایی بتونم مثلِ بقیه گریه کنم و نهایتش میگم دلم تنگ نمیشه و آخرین خاطره ای که ازم در ذهنِ بقیه به جا میمونه یه آدمِ سنگدلِ بی احساسه!

می‌دونم قراره بعدا که دوباره این متنو بخونم به احساساتم بخندم. یه بخشی از من همین الانشم داره به احساساتی بودنم می‌خنده و میگه چه بچگانه! یه بخشی هم از من داره این احساسات رو سرکوب می‌کنه و میگه دیدی گفتم؟ دلبسته شدن به آدما همیشه به ضررت بوده ‌و آخرش قراره زجر بکشی‌. اگه از دلتنگی ناله کنی یعنی اینکه اشتباه کردی. پس سنگدل باش و با تمام بغضت بگو نه دلم تنگ نمیشه.

و من بین این دریا و ساحل در رفت و آمدم و خودم رو گم کردم. نه نجات پیدا میکنم و نه غرق میشم...



دلتنگیاسترسخستگیآشفتگیتشویش
کس نخواهد فهمید بدان عمرِ درازش که این تن چه کشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید