میدونی حسش مثلِ چی میمونه؟ غرق شدن تو مرداب. هرچی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر غرق میشی.
احساس خفگی میکنم. یک دستی انگار پیچیده دور گلوم و خفم میکنه. گمونم حس دلتنگی باشه.
از در و دیوار مغزم خون میچکه. شیار های مغزم تماماً پر از خون شدن و دارن غرق میشن. من دارم غرق میشم یا اونا؟
ماه هم خوابش گرفته. اما من؟ فک کنم پلکامو با شیشه دوختن به پیشونیم.
ای کاش یه غار توی ماه داشتم. اونجا خیلی بکره. بکر و دست نخورده. به تازگی هم تئوری های توطئه میگن انسان هیچوقت به ماه نرفته.
مهمه؟ مهم نیست
تمام هنر برای ابر بود ولی همه برای باران شعر گفتن. ابر هم بغض کرد و خاکستری شد.
خاکستری مثلِ چی؟ مثل اون دخمه ای که بچگیا توش قایم میشدیم. یا شایدم مثل مدادی که رنگش رفته و روی کاغذ به خاکستری میمونه.
اما اصلش خاکسترای بجا مونده از آتیشه.
ما آتیش گرفتیم. سوختیم و از بین رفتیم.
اما واقعا از بین رفتیم؟ پس خاکسترمون؟
اونها مثلِ خاطرات میمونن. رد بجا مونده از اونها به هیچ دردی نمیخوره. فقط بجا میمونه، بدونِ هیچ فایده ای.
شدیدا خستم. ای کاش خستگیِ این روزام رو باد با خودش ببره.
اونوقت چی؟ اونوقت منی نمیمونه.
چون این جسم شدیدا با خستگی عجین شده و روحم با خستگیِ جسمم در آمیخته.
دیگه من یه تیکه خستگیِ خاکستری شدم.