در جنگل، رسم بود که وقتی شیر جدیدی سلطان میشود، برای همه حیوانات آش بپزد. این یک مراسم مهم و لذت بخش برای همه بود. روزی که با آرامش در کنار هم آش می خورند چرا که حیوانات حق نداشتند همدیگر را در آن روز بخورند. قرار بود شیر جدید آش بپزد. شیر جدید حال نداشت که با دل و جان آش بپرد ولی طبق رسم، غذا را با تلاش پخت. اهالی جنگل با کاسه های نارگیلی و کدو تنبلی منتظر بودند که آش بخورند. سلطان با آش آمد. او دیگر سلطان جدید بود زیرا آش بین حیوانات پخش شده بود. بوی خوش آش در جنگل پیچیده بود و حتی به جنگل کناری هم رسیده بود. از ظاهر آش پیدا بود که حبوباتش خوب پخته شده بودند. سلطان اولین لقمه را که خورد فهمید که فراموش کرده است که نمک در آش بریزد. میمون می خواست اعتراض کند. ولی سلطان غرشی کرد و هیچ حیوانی نتوانست بگوید:« سلطان! آش بی نمک است!» و تا آخر کاسه آش را خوردند!
این خبر در جنگل های کناری هم پیچید. سال ها به سلطان جدید، سلطان بی نمک می گفتند. هیچ وقت سلطان نفهمید به این اسم معروف شده است.