روزمرگی یعنی رسیدن به پایان خط! روزمرگی یعنی دفن کردن آرامش و خوشبختی!
جدیدا خیلی دارم به این جمله فکر می کنم. اینکه آیا زندگی ما هم به روزمرگی رسیده؟ ایا این روزمرگیه که باعث میشه ما بخوایم با بقیه بیشتر وقت بگذرونیم؟ اصلا چجوری میشه به روزمرگی کمتر رسید؟
من فکر می کنم روزمرگی حاصل چند تا اتفاق می تونه باشه. اول اینکه توی مشکلات و اتفاقات زندگی غرق بشیم و نفهمیم زندگی چه چیز دیگه ای برام داره. منظورم اینه که کودک درونمون رو به انزوا بکشیم و نزاریم هر از چند گاهی کاری رو انجام بده که عادت نداشتیم. خلاقیت و هیجان کار جدید رو از خودمون بگیریم. دلیل دوم می تونه این باشه که ما فقط روی مشکلات و امور منفی زندگی تمرکز کنیم و این باعث بشه انرژیمون منفی باشه. دلیل بعدی هم می تونه این باشه که به طرف مقابلمون اجازه ندیم نیازهاشو بیان کنه و مجبور بشه پنهان کنه یا بیخیال بشه. اینجوری کم کم سعی می کنه خودشو با روزمره زندگی مشغول کنه.
الان نمیدونم توی کدوم وضعیتیم دقیقا. ولی مطمئنم یکی یا همه این دلایل الان مارو تو یه حالت شبیه روزمرگی قرار داده. چطوری میشه این روزمرگی رو از خودمون جدا کنیم؟ چطوری میشه حال همو خوب کنیم؟ چجوری میشه دو تا ادم با سلایق مختلف و روحیات مختلف، بزارن کودک درون طرف مقابل یه موقع هایی رها باشه و در کنارش خودشونم حالشون خوب باشه؟
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم --------هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم-------------فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل-------------چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش-----------فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم