الان یک هفته است که سرگیجه دارم. یه جوری که قشنگ دنیا دور سرم میچرخه. بعد سرم سنگین میشه و دلم میخواد فقط دراز بکشم. یه جوریایی بعضی موقع ها حسش رو دوست دارم. همینکه حس می کنی دنیا دور سرت میچرخه و میفهمی هیچی ثابت نیست، حالمو خوب میکنه. واقعا تو دنیا هیچی ثابت نیست. همه چی در حال تغییره. ادم ها عوض میشن. سیاست ها عوض میشن. ممکنه توی یه روز در اوج خوشحالی ، احساس کنی دنیا روی سرت خراب شده. یه اتفاق کوچیک یا بزرگ، روند زندگیتو عوض کنه. دوستت که همیشه از حرف زدن باهاش لذت میبردی، نتونی دیگه حتی باهاش احوال پرسی کنی. وقتی سرم گیج میره همه اینا رو میبینم. اینکه یه اتفاق، یه فکر، یه حرف روند زندگیمو چقدر تغییر داده. اصلا بیشتر دوست های نزدیکم اتفاقی با هم حرف زدیم و به هم نزدیک شدیم. قرار گرفتن توی یه مکان خاص یا موقعیت خاص. چندروزه به این سرگیجه ها معتاد شدم. سرم گیج بره و دنیا بچرخه بچرخه بچرخه تا برسه به اتفاقات خاص زندگیم. اونجایی که نفهمیدم دنیا چجوری توی یه لحظه زندگیمو عوض کرد. کاش اون موقع هم سرگیجه داشتم تا نفهمم چه اتفاقی داره میافته. کاش چشمام سیاهی میرفت و نمیدیدم ادم های اطرافمو. ای کاش میشد یه قسمت هایی از زندگی رو شیفت دیلیت گرفت و از تاریخ حذفش کرد. ولی واقعیت اینه که هم اون اتفاقات و لحظه های تلخ و شیرین باقی می مونن، هم این سرگیجه های ملس من.