دوم دبستان که بودم به خاطر نوشتن بهترین توصیف از 22 بهمن، بهم جایزه دادن. این اولین و آخرین باری بود که کسی بهم می گفت خوب می نویسی. بعد از اون دیگه هیچوقت خوب ننوشتم، انشا ضعیفی هم داشتم. ولی همیشه دوست داشتم بنویسم. معدود بارهایی که برای خودم چیزی نوشتم، حالمو خیلی خوب می کرد. چند روز پیش یکی از دوستام بهم گفت شروع کنم. از یه جای ساده، از یه حرف ساده. اینجوری شد که داستان من شروع شد.
روزمرگی همراه با مشکلات ریز و درشتش، همرو توی خودش حل کرده. دیروز توی کلاس زبان مهدی (استادمون) سوال همیشگی "هفتتون رو چطور گذروندین" رو پرسید و بقیه جواب همیشگی
"Like other weeks, nothing special going on"
رو دادن. همیشه تعجب می کنم. می پرسم خوب اخر هفتتون چی؟ تفریح چی؟ تغییر چی؟ بازم میگن هیچی، خونه بودیم و کاری نکردیم. یا اینکه با خوشحالی میگن خوابیدیم. واقعا الان خواب شده تفریح آخر هفته خیلیهامون. من ولی دلم نمی خواد به این روزمرگی خالی و پوچ دچار بشم. نمیخوام بشم یه ماشین صنعتی که براش برنامه ریختن "کار، خانواده، خواب". من هیچ آینده ای برای خودم و این دنیا نمی بینم. به نظرم همین لحظه هایی که میگذرن، تنها معنی زندگیه. یعنی زنده بودن و زندگی کردن. من لحظه هایی که میگذرن رو دوست دارم. هرچند سخت، هرچند پردرد. دلم میخواد هر روز فکر کنم که قراره فردا چی بشه، چیکار کنم، چجوری هیجان انگیزش کنم، با کی حرف بزنم، با کی بخندم، کدوم دوستامو ببینم. من آدم های اطرافمو دوست دارم. خوش فکرن، مهربونن، با انگیزن. باعث میشه حس رضایتت از زندگی بالا بره، حتی اگه بشینیم با هم دیگه به همه عالم و ادم فحش بدیم. دغدغه این روزام اصلا همین دوستامن. خیلی هاشون دارن میرن دنیای خودشونو یه جای دیگه بسازن.
راستش خیلی فکر کردن اخر داستانم به جایی ختم بشه یا پیامی داشته باشه. ولی متاسفانه نتونستم. ذهن من هر لحظه داره یه چیزی تعریف میکنه و من نتونستم خط فکریمو در یک جهت ادامه بدم.
امیدوارم در ادامه نوشته هام قشنگ تر بشه.